ممکن است در اعتراض به تفسیر من، برای مثال بگویید که معنای پیشنهادیام ماهیتا ناقض خود است. اما معنای موجود در آن گفته میتواند اساسا ناقض خود باشد و من هم با تفسیری درست آن را فهمیده باشم. ممکن است بگویید که معنای من با معنای الف و ب -که ما دلایل کافی برای این که بدانیم معناهای درستی هستند، داریم- در تناقض است. اما آن گفته میتواند حاوی این دو معنای متناقض باشد و هر دو هم درست باشند. ممکن است بگویید خوانش من با آنچه در بیت سوم دیده میشود در تناقض است. اما خوانش من ممکن است از بیت سوم تقریبا غایب و معنای درست دیگری در آنجا غالب باشد. ممکن است بگویید معنای من ملزممان میکند سیاه را سفید معنی کنیم. اما در واقع سیاه ممکن است اینجا تا حدی سفید باشد، البته بسته به قوانین معناسازی جامعه. ممکن است بگویید معنای من با هر چیز دیگری که این نویسنده نوشته یا ویژگیهای آن دوره در تناقض است. اما این معنا میتواند چیزی جدید باشد، که لزوما نویسنده هم به آن آگاه نیست. ممکن است بگویید من هیچ شاهدی برای خوانشم ارائه نمیکنم. در اینجا ممکن است بخواهید تصمیم بگیرید که نمیخواهید به من گوش بدهید، اما این کار هم هیچ احتمال این را که معنای من اشتباه باشد بیشتر نمیکند. من ممکن است معنایی پیدا کنم که حقیقتا در متن هست اما نه شما نه هیچ کس دیگر نتوانسته بودید آن را بشنوید. یعنی معنایی که قانونی است یا با قوانین معناسازی جامعه سخنوران همخوانی دارد اما به هر دلیلی ساختنش برای بیشتر اعضای آن جامعه سخت بوده است. این معنا بیشتر اوقات نه تنها سخت و ضعیف است، بلکه با معناهای غالب در تناقض است.
از طرف دیگر، در هر یک از این موارد، من ممکن است شدیدا اشتباه کنم.
واقعیت این است که گزارهی منفی –بازی شک کردن- نیازمند منطق و شواهد است، و این همان چیزی است که اینجا کار نمیکند. کشف هیچ ناهنجاری یا تناقضی احتمال این را که یک خوانش اشتباه باشد بالا نمیبرد.
این امر، مطابق رویه و گفتمان فعلی نیست، اما درواقع همراستا با باور عمومی است. تنها ادعاهای معنایی «فروتنانه»، این آسیبناپذیری را نسبت به بازی شک کردن دارند، نه آنها که «فشاری» یا انحصاری هستند. اگر من بگویم «این X معنی نمیدهد، Y معنی میدهد»، شما حق دارید که بخندید: انکار X برای من راه به جایی نمیبرد. اما اگر من صرفا بگویم «این Y معنا میدهد، من چیزی درباره X نمیدانم»، ماجرا متفاوت است.
ممکن است این طور به نظر برسد که من تنها از حاشیههایی معنایی محدود به ادبیات حرف میزنم. البته که لازمهی مطالعهی ادبی در نظر گرفتن بیشترین معناهای ممکن در یک متن است؛ تا وقتی که معانی کمرنگتر را در کنار معانی غالب در نظر نگیرید، خیلی آثار ادبی یکپارچه یا حتی معنادار نمیشوند. اما این نوع معناهای کمرنگ در گفتگوهای روزمره هم حضور دارند. یکی از خدمات روانکاوی این بوده که نشانمان بدهد چطور همهی ما میتوانیم معانی کمرنگتر، نمادین یا ادبی را درک کنیم.
اقلا این که یکی از واقعیات ناخوشایند زندگی را درک میکنیم: شما هرگز نمیتوانید در بحثی با یک معلم ادبیات یا یک روانکاو برنده شوید. هیچ قانونی که نشان دهد یک ادعای معنایی غلط است وجود ندارد. این امر توضیح میدهد که چرا در چنین حوزهای، ادعاها عموما بر این اساس سنجیده میشوند که گویندهشان چه کسی بوده و چه کسی قدرت و تسلط بیشتری دارد؛ چه کسی میتواند به نحوی بلندتر حرفش را بزند، یا چه نوع جوابهایی مد هستند. این توضیح میدهد که چرا مردم عادت دارند بازی شک کردن را با جدیت دنبال کنند، و به خصوص دانشمندان و اثباتگرایان، حس میکنند وقتی به چنین حوزهای میرسند در حوزهی بیمعنایی یا نسبیگرایی مطلق هستند، جایی که هیچ چیزی به عنوان حقیقت وجود ندارد.