پیوستگی دو بازی
دعوی من دربارهی بازی باور کردن میتواند در دو ادعا خلاصه شود.
۱) بازی باور کردن تنها فرآیند برای رسیدن به حقیقت در حیطههایی است که مربوط به تفسیر کلمات و ساخت گشتالت است. ۲) بازی باور کردن یک دیالکتیک قانونمند عقلانی است که تمرین آن افراد را حساستر، منعطفتر، و به طور کلی زیرکتر میکند. و ویژگیهای شخصیتیای را تقویت میکند که فرهنگ ما شدیدا احتیاج دارد.
در بیشتر فکرهایی که من دربارهی این موضوع کردهام، بازی شک کردن را شخصیت بد داستان دیدهام. چیزهای بدی را مرتبط با این بازی دانستهام: شک کردن با کمک به افراد برای خارج کردن خودشان از ادراک، میتواند خودفریبی را تقویت کند؛ با کمک به آنها برای خارج کردن خودشان از تجربه، غیرانسانی بودنِ ضدعفونی کنندهای را تقویت میکند که ویژگی فرهنگ ما شده است، و برای مثال بمب ریختن سر مردم را راحتتر میکند.
اما پیشنویسهای قبلی به من نشان داد که بازی شک کردن به خودی خود شخصیت بد داستان نیست. (و البته به من عمق سرسپردگی ام را به بازی باور کردن نشان داد.) چون توانایی خارج کردن خودتان از ایدهها، تبدیل تجربهها به گزارهها، تغییر دادن منطقی گزارهها، جدا شدن، زواید را کنار زدن، جنگنده بودن، یکدندگی، عطش به قطعیت، به همه چیز شک کردن، خویشتنی غیر قابل تغییر و ثابت داشتن، همهی اینها کیفیاتی به شدت ارزشمند هستند. آدمها به ندرت بدون اینها به چیزهای خوب میرسند.
این دو بازی وابسته اند. میتوانم متن را این طور به پایان ببرم که بازی باور کردن تنها به خاطر بازی شک کردن است که لازم است مشروعیت پیدا کند. اول به این دلیل که جنبشی در حال رشد برای تنفر از بازی باور کردن وجود دارد، که تنها با مشروعیت برابر باور کردن با شک کردن این خشم فروکش میکند. دوم به این دلیل که مردم به جز این که بازی شک کردن را زیاد به کار میگیرند، آن را بنجل بازی میکنند و وقتی شروع به استفاده از بازی باور کردن هم بکنند بازیشان بسیار بهتر میشود. ما یاد میگیریم که «به طور عمومی» شک کردن را پیش بگیریم و یادمان میرود که این فقط یک بازی است. معنیاش این است که تفکر انتقادی را «به طور عمومی» یاد میگیریم. یعنی یاد میگیریم به طور عمومی هوشیارتر باشیم، به طور عمومی به همه چیز شک کنیم، و به طور عمومی احمق نباشیم. اما این تمرین را روی همه چیز پیاده نمیکنیم. وقتی موضوع چیزهای خیلی مهم است، این طور نیست که افراد واقعا شک کنند. ما به طور ناخودآگاه به خودمان میگوییم «آخر سر که باید به چیزی باور داشته باشی». اما این اشتباه است. این یعنی بازی شک کردن را نشناختهایم. قرار نیست هیچ چیزی را باور کنید: این تنها یک بازی است و برای این بازی باید دقیقا به همه چیز شک کنید و ببینید به کجا میرسید.
خلاصه این که، این دو بازی تنها نیمههایی از یک چرخهی کامل فکر کردن هستند. چون عملکرد انسان ارگانیک و مرحهای است. افراد نمیتوانند یاد بگیرند که یکی از دو بازی شک کردن یا باور کردن را خوب بازی کنند، مگر این که دیگری را خوب یاد گرفته باشند.