بازی باور کردن به چنین فرآیند تغییر عقیدهای بیش از بازی شک کردن کمک میکند. با وجود این که بازی باور کردن متضمن درونی کردن و در بر گرفتن یک عقیده است، در همین حال به رها کردنی بزرگتر کمک میکند. از طرف دیگر بازی شک کردن نگاه داشتن را تقویت میکند. دفاع از چیزی در برابر همه حملههای موجود موجب تمایلی عام میشود به تلاش برای حفظ آنچه دارید. لازمهی رها کردن فضایی از پذیرش و اعتماد است و بازی باور کردن بیشتر از بازی شک کردن الهامبخش چنین فضایی است.
به نظر من افراد در جهان روشنفکری و دانشگاهی (به خصوص در علوم انسانی و علوم اجتماعی) به شدت از ناتوانی شخصیتیای برای تغییر عقیده رنج میبرند. من این مشکل را به وابستگی بیش از حد به بازی شک کردن مرتبط میدانم. من فکر میکنم هرچه افراد بیشتر در بازی شک کردن بدرخشند، بیشتر یکدنده و ناتمایل به تغییر عقیده خواهند شد.
یک سری ترسهای احساسی شخصی هم هستند که انحصار بازی شک کردن را تقویت میکنند و بنابراین لازم است اینجا بررسی شوند. من فکر میکنم همهی ما تا حدی از تحت تاثیر قرار گرفتن، یا کنترل شدن با یک ایدهی غلط یا بد میترسیم. بازی باور کردن از ما میخواهد با هر ایدهای که پیش رویمان قرار میگیرد وقت بگذرانیم. بیقیدانه است. تبدیل به کسی میشویم که نمیتواند نه بگوید. یک پادو. یک برده. کسی که میتوان هر چیزی را به او قبولاند. یک فضای باز که هر محتوایی میتواند در آن ریخته شود. مورد تجاوز قرار میگیریم.
هرکسی «خود»ش را یک جورهایی شکننده میداند. در سطح روانی به نظر من مهمترین نقش بازی شک کردن حفاظت ما در برابر چنین تجاوزاتی به خویشتنمان است. ما به طور طبیعی حس میکنیم محتمل است که به وسیلهی آنچه بیگانه است مسموم یا آلوده شویم. به طور مداوم در زندگی لازم است با چنان محتواهایی در تماس باشیم، اما درونی کردنشان دیگر خیلی زیاد است. و این چیزی است که میتوانیم از آن پرهیز کنیم. دکارت، نمونهی اولیهی یک بازیگر شک کردن، وقتی به همه چیز شک کرد و بعد تنها ایدههای روشن و متمایزی را پذیرفت، مشغول غنیسازیای آیینی بود. او داشت تمثیلی از جارو کردن خانه را با جارویی جدید برای بیرون کردن ارواح شیطانی بازی میکرد. کاربردی معمول از بازی شک کردن در گفتمان روشنفکری هم نسخهای از همین است: به هیچ ایدهای حقیقتا گوش داده نمیشود، درونی نمیشود، مگر اینکه با آیین بازی شک کردن غنیسازی شده باشد.
آنچه به نظر من در آخر از طریق فهم بهتر احساسات و سیستم شناخت انسانی روشن میشود، این است که هرگز نمیتوانید تمیزی کافی به دست بیاورید، فرقی هم نمیکند که جارویتان چقدر نو یا قدرتمند است: هرگز نمیتوانید تمام ایدههای غلط، تهدیدآمیز یا ناسالم را دور کنید، تمام ایدههایی که توسط مستاجران قبلی لک شدهاند، تمام آلودگیها را. در لرد جیمِ کنراد به تنها درمان برای این مسئله به طور استعاری اشاره شده است: «غوطهوری در عناصر ویرانگر» چون نمیتوانید ایدهها را دور نگه دارید، مجبورید اجازه دهید وارد شوند: همه چیز را در پوشش گستردهترین و متعارضترین دستهها در نظر بگیرید و در نتیجه حسی از آنچه واقعا آنجاست به دست میآورید؛ حسی از بدفهمیها و یا نابیناییهایی که بعضی دستهبندیها به ما تحمیل میکنند.18
این نگرانی به نوعی معتبر است. احساس شکنندگی خود و نیاز به یکپارچگی مرزهای شخصی، شوخی نیست. نمیتوانید و احتمالا نباید از افراد بخواهید خودشان را در ایدههایی غوطهور کنند که برایشان زیادی است. اما ضمنا، به شکلی مشابه، نباید هم به قضاوت کسی که در مورد ترسش از مورد تعارض قرار گرفتن زیادی حساس است اعتماد کنید. آنچه لازم است تمرین یادگیری غوطهور کردن خود به طور تدریجی در عناصری است که خطرناک دانسته میشوند و دقیقا چنین فرآیندی است که در بازی باور کردن دنبال میشود.