بازی شک کردن و بازی باور کردن: تحلیلی از امر عقلانی

این تشخیص درست بود اگر رویمان را برنمی‌گرداندیم و اسم درستی روی این مشکل می‌گذاشتیم. «زودباور» در واقع در باور کردن مشکل دارد،‌ نه این که به سادگی باور کند: صفی از ادعاها را به او بدهید و او همیشه آن موردی را انتخاب می‌کند که باورش به صرف کمترین انرژی نیاز دارد. او عضله‌ی باور کردن ضعیفی دارد و تنها می‌تواند چیزهایی را باور کند که باورشان آسان است. تنها چیزی را می‌تواند هضم کند که لقمه‌ای از پیش جویده است. این واقعیت که ما این بیماری را زودباوری می‌نامیم و نه دیرباوری، به روشنی ترس فرهنگی ما را از باور کردن نشان می‌دهد.

در پس مسائل نفس‌گرایی، گروه‌زدگی تفکر، و زود(دیر)باوری که بدون شک آسیب‌هایی در جمع جستجوگران حقیقت هستند، در واقع به نظر من یک مشکل اصلی وجود دارد: عدم توانایی در عوض کردن عقیده. اصلی‌ترین مانع برای جستجوی حقیقت احتمالا ناتوانی در کنار گذاشتن باور فعلی و به کار بستن باور بهتری است که پیش می‌آید، هرچند ممکن است باورش سخت‌تر باشد یا لازمه‌اش این باشد که به اشتباهتان اقرار کنید یا از سمت کسی مطرح شده باشد که نمی‌خواهید با او موافقت کنید.

تحلیلی از تغییر عقیده لازم است. از خودم به عنوان مثال استفاده می‌کنم. می‌پذیرم که یک‌دنده ام و بحث کردن را دوست دارم. اما این من را تبدیل به نوعی معمول از متفکران و دانشگاهیان می‌کند.

گاهی هم بازی شک‌کردن دقیقا طوری کار می‌کند که قرار است کار کند: من چیزی را باور دارم که نباید باور داشته باشم، کسی علیه آن بحث می‌کند. این شبیه یادآور واکسن تفکر انتقادی عمل می‌کند، من متوجه می‌شوم که نباید آن باور را داشته باشد و نظرم را عوض می‌کنم. اما در واقع، به ندرت ماجرا این طور پیش می‌رود، چه برای من و چه برای دیگران.

در بیشتر موارد بازی شک کردن تاثیری معکوس دارد: من آن را حمله‌ای جدی در نظر می‌گیرم و روی نظرم ثابت‌قدم‌تر می‌شوم.

در خیلی موارد دیگر، به نظر می‌رسد که بازی شک کردن کار کرده است. به نظر می‌رسد از موضع بدم خارج شده‌ام‌، اما در واقع این طور نیست. من در مسیر پذیرفتم که اشتباه کرده بودم، و با وجود این که نظرم را عوض کردم اما ته دلم وفاداری‌ام را به عشق اولم، ایده‌ی ظاهرا کنار گذاشته شده، حفظ کرده بودم. نگاهی دقیق به رفتار و سخنم نشان می‌دهد که من هنوز بر مبنای همان ایده‌ی قبلی کار می‌کنم.

و البته مواردی هستند -بدون شک مواردی خیلی خیلی کم- که من واقعا نظرم را عوض کردم. اما آنچه مرا متعجب می‌کند این است که فرآیند ویرانگرانه‌ی طرف بحث قرار گرفتن نبود که نظرم را عوض کرد. یا حداقل، آن به تنهایی نبود. هر بار که من نظرم را واقعا عوض کردم، همیشه چیزی بود که قبل از رها کردن جنگ، پذیرفتن خطایم، و عوض کردن نظرم، اتفاق می‌افتاد. آن چیز دیگر تا حدی اسرارآمیز است، اما می‌توانم کمی درباره‌ی این بگویم که کی بیشتر اتفاق می‌افتد و چه حسی در من ایجاد می‌کند. وقتی بیشتر اتفاق می‌افتد که طرف مقابل کمی تفنگش را پایین می‌گیرد، سعی نمی‌کند نشان بدهد که من احمقم، و در واقع می‌فهمد که چرا من به آن چیز باور دارم. تمایلی به شریک شدن در ادراک من از خودش نمایش می‌دهد. این طور وقت‌ها من تمایل بیشتری خواهم داشت که در ادراک او شریک شوم. احساس به خصوصی در این اتفاق است که به تغییر عقیده کمک می‌کند: شبیه رها کردن، چشم‌پوشی، یک‌دندگی را کنار گذاشتن. خداحافظی با ماجرای عشقی‌ای که آرزو می‌کنم تمام نشده بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *