بازی شک کردن و بازی باور کردن: تحلیلی از امر عقلانی

من فکر می‌کنم این مدل، بازی باور کردن، به ما درک بهتری از جهان نقد ادبی می‌دهد. از یک طرف می‌توانیم ناکارآمدی‌های معمولش را بفهمیم: مردم یا تحت هر شرایطی به تفسیر خودشان می‌چسبند و یا نظرشان را به راحتی مطابق مد یا موقعیت گوینده عوض می‌کنند. اما از طرف دیگر، نقد لزوما تصادفی نیست و وقتی گروهی از خوانندگان تایید می‌کنند که X خوانش بهتری است تا Y، گاهی هم درست می‌گویند. آنها بازی باور کردن را پیش گرفته‌اند هرچند معمولا با بحث کردن عقب نگاه داشته شده بودند. در مورد X، تلاش کردند که با آن موافقت کنند، به درون آن راه یابند، از طریق آن ببینند، و از موفقیت تلاششان به شگفت آمدند. همان‌طور که موقع دیدن سگ پیش آمد، هر چه بیشتر به متن به عنوان X نگاه کردند جزئیات و هماهنگی بیشتری به چشمشان آمد. در مورد Y، با نیتی خوب به بهترین شکلی که می‌توانستند تلاش کردند با آن موافقت کنند اما تلاششان را مفید نیافتند. همان‌طور که با نگاه کردن به آن موجود به عنوان «اسب»، تصویر تار باقی ماند.

بنابراین کارکرد یک نقد خوب این نیست که یک خوانش بد را از اعتبار ساقط کند، بلکه این است که خوانش‌های خوب را در دسترس‌تر سازد. خوانش خوب مانند یک لنز خوب است. این طور نیست که خیلی «آن» را ببینید، بلکه از طریق آن می‌بینید. خوانش‌های نادرست هیچ‌وقت رد نمی‌شوند یا تضعیف نمی‌شوند. تنها از کاربرد می‌افتند، چون متن را به اندازه کافی خوب «حل» نمی‌کنند.

معناسازی به مثابه گشتالت‌سازی

امی‌خواهم توری را که پهن کردم گسترش دهم. تا به اینجا، تنها از معنا در کلمات صحبت کرده‌ام، انگار که چیز به خصوصی در مورد کلمات هست که کار بحث علیه تفسیرهای اشتباه را غیرممکن می‌کند. انگار که تنها در مورد اظهارات معنایی است که بازی شک کردن فرو می‌ریزد و بازی باور کردن ضروری می‌شود. اما من فکر می‌کنم هر آنچه می‌گویم به نوعی به بقیه فرآیندها در علوم انسانی و علوم اجتماعی (و حتی به مناظرات بین آنچه تامس کان پارادایم در علوم طبیعی می‌داند) هم مربوط می‌شود.

برای ترسیم بازی باور کردن، من مثالی از بینایی را انتخاب کردم: دیدن سگ/اسب. یک نفر ممکن است مخالفت کند و بگوید که پیدا کردن معنا در مجموعه‌ای از کلمات به کل با دیدن یک حیوان در فاصله‌ا‌ی دور متفاوت است. اما هر دو مثال‌هایی هستند از پیدا کردن یا ساختن یک گشتالت.

گشتالت، فرم، شکل یا سازمانی است که در چیزی -مثلا یک تصویر یا یک منظره- پیدا می‌کنیم و به ما اجازه می‌دهد آن را یکپارچه ببینیم و نه نشانه‌هایی منقطع، متحرک و جهنده. خطاهای بصری پدیده‌ی گشتالت‌سازی را شکل می‌دهند: برای مثال، مجموعه‌ای از خطوط را اگر یک طور نگاه کنید شبیه گلدان و اگر طور دیگری نگاه کنید شبیه دو نیم‌رخ روبروی هم به چشم می‌آید. البته در آن واحد نمی‌تواند شبیه هر دوی اینها باشد. در حالی که گشتالت را عوض می‌کنید، تصویر از شکلی به شکل دیگر می‌پرد و کاملا متفاوت به نظر می‌رسد. بنابراین یک عرصه‌ی بصری داریم که دو گشتالت متعارض را فرا می‌خواند.

ساختن یا دیدن یک گشتالت نقشی محوری در بینایی دارد. روانشناسی به اسم گشتالت به ما نشان داد که نه تنها در تصاویر یا مناظر معمولی، بلکه حتی هنگام تماشای چیزی شکسته یا منقطع، ما تمایل به دیدن یکپارچگی داریم. خطاهای بصری بیشتر از آنکه یکپارچگی را از بین ببرند، به یکپارچگی اضافه می‌کنند. عمل دیدن ذاتا عملی برای ساختن است که از اجزا، کل می‌سازد. اتفاقی مشابه در مورد صدا هم می‌افتد: ما ملودی را می‌شنویم و آنچه را که صداهای منقطع است به هم متصل می‌کنیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *