عضلهی باور کردن
انحصارطلبی بازی شک کردن باعث شده افراد فکر کنند عضلهی شک کردن –حساسیت به ناهنجاری- تنها عضلهای است که در سرشان دارند. و اینکه باور، چیزی جز نبود شک نیست: اقدام به باور یک چیز یعنی پرهیز از شک به آن؛ یا تلاش برای شک کردن به آن و موفق نشدن در این تلاش.
اما یک عضلهی باور کردن هم وجود دارد که به کل متفاوت است. این عضله، «خود» را در آن چیز میگذارد. روش رسیدن به حقیقت در این طریق، با رویدادی که در ادامه توضیح داده میشود، قابل بیان است. به دور نگاه میکنیم و حیوانی را در زمین میبینیم که نمیدانیم چیست. به نظر میرسد یک اسب یا یک سگ است. البته احتمالا لیست گزینههایمان طولانیتر از این است. اما ما هیچ دانش به خصوصی که از آن ایده بگیریم نداریم (مثلا اینکه زمین متعلق به چه کسی است) و هیچ چیز دیگری هم در آن نزدیکی نیست که به ما کمکی کند. با این همه، در عرض 30 ثانیه یا همین حدود، ما میدانیم که آن حیوان نه یک اسب، بلکه یک سگ است. چه اتفاقی افتاد؟ دانش ما از کجا آمد؟
در بیشتر موارد، این ادراک از آزمونی منفی مثل اینکه تصویری از یک اسب را جلوی چشممان داشته باشیم و ناهنجاریها و تناقضات را نشان بدهیم، نمیآید. البته در مواردی این هم ممکن است: مثلا ممکن است رفتار دم حیوان را بررسی کنید، اما این کاری نیست که ما معمولا انجام میدهیم. در بیشتر موارد، مسئله این است که هم سگ و هم اسب را «باور کنیم» –در این مورد، ببینیم- و بعد مثلا سگ به نظرمان بهتر برسد. ما اسب را نفی نمیکنیم، سگ را تایید میکنیم. تلاش میکنیم خودمان را داخل آن چیز بگذاریم با فرض این که سگ و اسب است، و بعد همین طور که پیشتر میرویم [مثلا] سگ میشماریمش. به شکلی ذهنی، تجربه به این شکل است که آن حیوان را به عنوان سگ واضحتر ببینیم. وقتی تلاش میکنیم اسب ببینیمش تار به نظر میرسد. به عبارت دیگر، وقتی آن را سگ در نظر میگیریم اطلاعات تصویری بیشتری به دست خواهیم آورد تا اسب. بیشتر سگ میبینیمش تا اسب.
با باور به یک گزاره ما میتوانیم در آن بیشتر و بیشتر پیش برویم، و مدام چیزهای بیشتری را از آن لحاظ یا از طریق آن ببینیم. به عنوان یک فرضیه آن را به کار میگیریم تا جلو و جلوتر برویم تا جایی که چیزهای بیشتری دیده و فهمیده شوند، و نهایتا به نقطهای برسیم که بیشتر بتوانیم مطمئن باشیم (یا بعضی وقتها کاملا مطمئن باشیم) درست است. این کار تنها با ترک بازی شک کردن ممکن است: اگر ما با شک کردن شروع کرده بودیم، آنقدر سوراخ یا فرضیات احمقانه پیدا کرده بودیم که کنارش میگذاشتیم. تنها با به اندازه کافی با آن همراه شدن و پیش رفتن، میتوانیم به جایی برسیم که شواهد کافی برای نشان دادن حقیقتش وجود داشته باشد، و این تنها با باور کردن است که ممکن میشود.
یک نمونه کاربرد بازی باور کردن را برای پیدا کردن خوانش درست یک متن تصور کنید: شما باور دارید که متن معنی X را میدهد؛ یک نفر دیگر باور دارد که معنی Y را میدهد؛ معلوم میشود که شما اشتباه کرده بودید و او درست گفته است، اما البته هیچکدامتان نمیتوانستید از همان ابتدا این را بدانید. سوال این است که چگونه به حقیقت برسید و اشتباه خود را رها کنید؟ اگر بازی شک کردن را پیش بگیرید، هیچ یک از ادعاها به جایی نمیرسند. قدرت ادعای شما به سادگی تحت تاثیر تواناییهای زبانی شما است و لزوما هیچ ارتباطی با حقیقت ندارد. در یک نقطه، احتمالا هر دوی شما این را تشخیص میدهید و با کلهشقی به تفنگهایتان میچسبید. و به این ترتیب تا جایی که خستگی، مد، یا تسلط قدرت خودی نشان بدهند، ادامه میدهید.