راستش برای روزهای بعد نگران بودم. نگران اشکهایی که بچهها دیده بودند و اقتدار از دسترفتهام در کلاس. اما آنچه اتفاق افتاد شگفتانگیز و برای من کاملا غیر قابل پیشبینی بود. بچهها شروع کردند «هوایم را داشتن».
[تمام نامها فرضی هستند.]
روزهای شنبه و یکشنبه روزهای سختی هستند، هم برای من و هم برای بچهها. هر روز پنج زنگ با خودم کلاس دارند؛ فارسی و ریاضی و علوم و اجتماعی، همه در یک روز. معمولا از زنگ سوم یا چهارم بیقرار میشوند اما آن یکشنبه از همان زنگ اول آرام نداشتند. زنگ چهارم، اجتماعی داشتند. قرار بود فعالیتی برای یاد گرفتن دربارهی راهنمای نقشه انجام دهند، اما قبلش میخواستیم کارهای جلسهی پیش گروهها را ببینیم.
جلسهی پیش اعضای هر گروه با هم در کلاس پلان کلاس (نقشه از بالا) را کشیده بودند. گروهها توجهشان را روی جزئیات مختلفی گذاشته بودند: یکی گلدانهای لبهی پنجره را با دقت کشیده بود، یکی تجهیزات تخته ریلی را؛ یکی قفسهی مشبک کنار در را نشان داده بود و آشغالهای توی سطل زباله را؛ یکی دیگر مقطع ستونهای دیوار را کشیده بود. برای من مهم بود که بچهها جزئیات کارهای هم را ببینند و با شکلی که دیگران آن کلیت (کلاس) را دیده و ثبت کردهاند آشنا شوند.
برگهها را از هر شش گروه جمع کردم. دو تا از گروهها که جلسهی پیش کار نمیکردند صفحهای نزدیک به سفید تحویل دادند. قبلش پرسیدم آیا فرصت بیشتری برای کامل کردنش میخواهند یا نه. گروه بارسلونا ترجیح داد کارش را کامل کند و برگه را پس گرفت. گروه مهربانی گفت که همین خوب است و من هم قبول کردم و برگهشان را تحویل گرفتم.
یکی یکی به کار هر گروه میپرداختیم. هر نقشه را در کلاس میگرداندم. جاهایی را که در نقشهشان ثبت کرده بودند و طرز کشیدنشان را هم من به همه نشان میدادم هم خود بچهها اشاره میکردند. آخر سر از خود گروه میپرسیدم «چیزی هست که برای نشون دادنش فکر کرده بودید و ذوق داشتید اما ما چشممون بهش نخورد؟» که آن را هم اضافه کنم. داشتم این کار را برای گروه دوم انجام میدادم که سام، یکی از اعضای گروهی که کارش ناقص بود با لحن شاکیای گفت: «برا ما خیلی از این بهتره». گفتم که من دربارهی بهتر و بدتر بودن کارها صحبت نمیکنم. دارم ویژگیهای خوب هر کار را نشان همه میدهم. «مطمئنم کار خودتون هم ویژگیهای خوبی داره که وقتی نوبتتون شد نشون همه میدم».
کار را از سر گرفتم که یاشار از گروهی دیگر (که کارش هم کامل بود) دوباره همان حرف را تکرار کرد: «کار ما خیلی خیلی از اینا بهتره». گفتم که کارشان را دیدهام و مثل کار گروههای دیگر ویژگیهای خوبی دارد که نوبتش برسد، به همه نشان خواهم داد. به ردیف کاغذها نگاه کردم و گفتم دو گروه دیگر نوبت آنهاست.
ولی ماجرا اینجا تمام نشد. همین طور که کار این گروه را نشان میدادم این دو نفر یکی در میان میگفتند که کار خودشان بهتر است. ناگهان یکیشان دربارهی یکی از اعضای گروهی که داشتم کارشان را نشان میدادم گفت: «اگر پوریا کار بدی هم بکنه که نمیگین بده هیچوقت.»
ضربهی سنگینی بود. در کسری از ثانیه رفتارهای پوریا را مرور کردم. بچهای بود که دوستی نداشت، تنها میرفت و تنها میآمد. همیشه به اعضای گروهش کمک میکرد و اگر چیزی را یاد نگرفته بودند باحوصله یادشان میداد. هیچوقت کسی را مسخره نمیکرد. هیچوقت ندیده بودم به کسی زور بگوید. دنبال کار بدی از این بچه میگشتم و پیدا نمیکردم. دلم برای بچه و آماج قرار گرفتنش میسوخت و در عین حال چنین اتهامی به خودم را هم غیرمنصفانه میدانستم.
«پوریا تا جایی که من دیدهام به دیگران کمک میکنه و هوای همه رو داره. هیچوقت ندیدم کسی رو مسخره کنه. هیچوقت ندیدم زور بگه. البته گاهی از این که همیشه اونو برای صحبت کردن انتخاب نمیکنم ناراحت میشه و اعتراض میکنه، اما من هر بار بهش میگم که باید نوبت حرف زدنو رعایت کنیم تا به همه فرصت برسه و اونم قبول میکنه.» سام با غیظ گفت: «ولی بازم!»
کاری که برای گروه اول حدود سه دقیقه طول کشیده بود، با این داستان جدید داشت برای گروه دوم بیشتر از ده دقیقه طول میکشید. این که همچنان چیزی که سام میگفت «ولی بازم» بود و همچنان داشت به آن حرفها ادامه میداد توانم را تمام کرد. برگهها را به گروهها پس دادم و گفتم به نظر میآید کلاس آمادگی انجام این فعالیت را ندارد.
همین طور که کاغذها را پس میدادم مغزم به سرعت داشت موقعیت را مرور میکرد. هردوی این بچهها در خانه مشکل داشتند و من این را میدانستم. یکی با خواهر بزرگتر و دیگری با برادر کوچکترش شدیدا مقایسه میشد. هر دو والدینی سختگیر داشتند که هیچوقت از آنها راضی نمیشدند و همیشه کارشان را ناکافی میدانستند. آنچه اینجا میگفتند، در جای دیگری ریشه داشت. اما این که این طور در جدا کردن فضای خانه و مدرسه و مناسبات آن برایشان ناتوان بودم، عمیقا غمگینم کرده بود.
ایستادم یک گوشهی کلاس و به چهرهی تکتکشان نگاه کردم. دلم برایشان میتپید و این به جای این که آرامم کند غمگینترم میکرد. گفتم: «آخه هیچ وقت دیدین من شما رو با هم مقایسه کنم؟ هیچ وقت دیدین انگشت بذارم رو اشتباهتون و اونو به هم نشون بدم؟ همیشه خوبیهای کارتون رو به هم نشون میدم. همیشه تو یادداشتهام براتون دقیق مینویسم که چه قسمتهایی از کارتون رو خوب انجام دادید و برای بهتر کردن بقیه قسمتهاش باید چه کارهایی بکنید… جای دیگه اگر شما رو با هم مقایسه کردن، کس دیگه اگر مقایسهتون کرد، من نکردم و نمیکنم. آخه من چطور میتونم کسی باشم که برای مقایسه کردنتون با دیگران بهش اتهام بزنید؟»
مخاطب جملههای آخر بچهها نبودند. بیهوا از دهانم بیرون پریده بود و انگار رو به کائنات گفته بودمش. وقتی صدای خودم را میشنیدم که این جملات را میگفت، ناگهان اشکی که پشت پلکم جمع شده بود فرو ریخت.
قبلا هم در موقعیتهایی پیش آمده بود که سر کلاس گریهام بگیرد. هر بار موفق شده بودم با عوض کردن موضوع یا تغییر وضعیت خودم یا هر چیز دیگری، از ریختن اشکم جلوگیری کنم. این بار اما قبل از این که بفهمم، اشکم ریخت و در یک لحظه حس کردم توانی برای جلوگیری از ادامهی ریختنش ندارم. بقیهی جملاتم را که حتی به خاطر ندارم چه بودند از لابلای اشکها گفتم و رفتم سر جایم نشستم. کاملا احساس ناتوانی میکردم. حتی نمیتوانستم فعالیت راهنمای نقشه را که با حوصله برنامهریزیاش کرده بودم شروع کنم. سر جایم نشستم و همان طور که بدون برداشتن عینک اشکهایم را با انگشت پاک میکردم گفتم: «برای بقیهی زنگ درس نداریم. هر کاری که دوست دارید بکنید فقط صداتون از زمزمه بیشتر نشه لطفا.» آخرین چیزی که میخواستم دیدن ناظم بود که چشم گردانده ببیند کلاس دانش چرا اینقدر دوباره شلوغ شده است.
همان طور نشسته بودم و اشکم بند نمیآمد. اشکان با تخیل منحصربفردش آرزو کرد: «کاش ماشین زمان داشتم و زمانو به عقب برمیگردوندم و بچهها سروصدا نمیکردن تا عصبانی نشید.» گفتم: «ممنونم که به فکرم هستی اشکان اما الان عصبانی نیستم. احساسی که دارم غمه. ناراحتم. از اینکه بچهها سروصدا کردن هم ناراحت نیستم. از این ناراحتم که حرفهای غیرمنصفانهای شنیدم و احساس میکنم شاید اشتباهی کردم که بچهها منو اون طور که خودمو معرفی میکنم نمیشناسن». دوباره گفت: «وقتایی که مامانم از دست من و برادرم گریهش میگیره من سعی میکنم زود مشقامو بنویسم تا خوشحال شه». گفتم که الان همین که متوجه ناراحتی من و علتش شده و حالم را میپرسد کمی خوشحالم میکند و متاسفم که نگرانش کردهام. مطمئنشان کردم که ناراحتی من الان تقصیر آنها نیست و نباید خودشان را برای این وضعیت سرزنش کنند.
بعد از او دیگر کسی چیزی نگفت. از پشت میزم بلند شدم و رفتم روی صندلی اضافهای که جایی گوشهی کلاس بود نشستم. بچهها با نگاه دنبالم میکردند. یکی گفت «خانم اجتماعی درس نمیدین؟» گفتم که متاسفم ولی امروز دیگر اجتماعی نداریم چون من توانی برایم نمانده. گفتم که هر کس میتواند با صدای کم هر کار دوست دارد بکند.
شروع کردم برای خودم از احساسم نوشتن. از احساس استیصال. درماندگی. بیهودگی. دیشب تا دیروقت داشتم قسمتهایی از کتاب زنگ کتابخوانی را حذف میکردم که هم داستان از دست نرود و هم کمی سریعتر پیش برویم و برای کمحوصلهترها هم تمرکز سخت نشود. حالا که یک زنگ تا زنگ کتابخوانی مانده بود، دلم میخواست هیچوقت نیاید. دلم میخواست از مدرسه بروم و دیگر هیچوقت به آن برنگردم.
غرق در این احساسات، بیهوا یاد یکی از معلمان دبیرستانم افتادم که تکهکلامش «برا کی؟ برای چی؟» سرزنشباری رو به ما بود. بعد شروع کردم به آن وقتهایی فکر کردن که دوستان معلمم از احساسات مشابهشان با من گفته بودند. فکر کردن به این که فقط من نیستم که چنین احساساتی را تجربه میکنم تا حدودی آرامشبخش بود. کمکم توانستم فشارهایی را که از جاهای دیگری رویم بود مرور کنم. این را که هر روز تا برسم خانه ساعت نزدیک هفت میشد و فقط کشانکشان خودم را به روز بعد میرساندم. فکر کردم این تصمیم که برای صرف وقت کمتر به جای نصب نقشهها روی دیوار و گالریگردی، خودم کارها را نشان بچهها دادم اشتباه بود. کلافگیای که ایجاد کرد به وقت بیشتری که برای فعالیت بعدی میتوانست بدهد نمیارزید. هنوز ذهنم مشوش بود ولی اقلا اشکم بند آمده بود.
رفتم کتاب زنگ بعد را آوردم و برای خودم در سکوت ورقش زدم. این وسط سام یادداشتی برایم نوشته بود و من هم با حوصله جوابش را داده بودم. یاسان آمده بود و از من خواسته بود یک بار دیگر برایش بگویم چرا ناراحتم. وقتی گفتم و فهمید با یادداشتی مهربانانه پیش من برگشت. تازه آرام شده بودم که اشکان هم یادداشتی از طرف خودش و پوریا آورد. با خواندن یادداشت آنها دوباره اشکم سرازیر شد، اما این بار نه از ناراحتی. در نامهشان، رد آن نوع همدلی را میدیدم که خودم نسبت به آنها نشان میدادم و این دوباره شدیدا قلبم را رقیق کرد. نامهشان صادقانهترین و همدلانهترین متنی بود که میتوانستم دریافت کنم:
خانوم، ما واقعا برامون عجیب بود که بچهها تا این حد که گریهی شما را درآوردند شما اذیت شدید. شما معلمی هستید که به نظر ما فرق میکنید. الان که قیافهی شما را میبینیم واقعا در دلمان گریه میکردیم. ما نمیخواهیم از طرف بچهها عذرخواهی کنیم چون فایدهای ندارد و آنها خودشان باید معذرت بخواهند. ما میدانیم که با این نامه شما خوشحالِ خوشحال نمیشوید. اما فقط میخواستیم بدانیم که دلمان پیش شماست. امیدواریم خوب شوید.
هنوز بیست دقیقه تا پایان زنگ مانده بود. از جایم بلند شدم. زیرانداز را آوردم و در فضای وسط کلاس پهن کردم. کتابی را که زنگهای کتابخوانی میخواندیم برداشتم و نشستم وسط زیرانداز. گفتم: «هرکس میخواد به قصه گوش بده میتونه بیاد بشینه رو زیرانداز و گوش بده. هر کس هم دوست داره کار دیگهای بکنه، میتونه سر جاش بیصدا به کارش برسه». و شروع به خواندن فصل جدید کردم.
به جز سه نفری که از نشستن روی زمین خوششان نمیآمد، بقیه همه آمدند و خودشان را در فضای محدود روی زیرانداز جا کردند. وسط خواندن قصه در یک لحظهی تعلیق داستان، سرم را از روی کتاب بلند کردم. صورتهای کوچک محو در قصهشان را دیدم؛ چشمهای گشادشده و دهانهای بازی که منتظر ادامهی ماجرا بودند. اشک را پشت پلکهایم نگه داشتم و داستان را ادامه دادم.
راستش برای روزهای بعد نگران بودم. نگران اشکهایی که بچهها دیده بودند و اقتدار از دسترفتهام در کلاس. اما آنچه اتفاق افتاد شگفتانگیز و برای من کاملا غیر قابل پیشبینی بود. بچهها شروع کردند «هوایم را داشتن».
قانون اول کلاس که خودشان هفتهی اول طی فرآیندی مشارکتی مشخص کرده بودند این بود که هوای هم را داشته باشیم. در موقعیتهای متعددی در کلاس، من این را در مورد خودشان یادآوری میکردم و حالا میدیدم که دارند همین کار را برای من میکنند. اولین درخواستهای من برای برگشتن از وضعیت کار گروهی یا آزاد را به وضعیت سکوت میشنیدند و عملی میکردند. کلاس به شکلی طبیعیتر و با کمک خودشان مرتب میشد. معجزهای اتفاق نیفتاده بود. تنها این بود که من را بیشتر از قبل میدیدند، فهمیده بودند انسانی هستم با توانی محدود، و درخواستهایم را میشنیدند.
نمیدانم این وضعیت پایدار خواهد بود یا نه (سمت بدبین ذهنم میگوید نه)، اما میدانم یکی از پیشفرضهای بزرگم در مورد معلمی زیر سوال رفته است. بیدفاعی و شکنندگی من در موقعیتی مشترک، لزوما من را برای بچهها از رسمیت نمیاندازد.
پینوشت:
متن بالا را حدود یک هفته بعد از آن روز یکشنبه نوشته بودم و هنوز خبر از آینده نداشتم. قطعا آن وضعیت فوق همدلانه به آن شکل پایدار نماند اما چیزی از آن همدلی و البته درکی نسبی از حدود آزادیها در کلاس در ارتباط ما باقی ماند.
آنچه آن روز آن طور مرا مستاصل کرد، خود حرفهای سام نبود. خیلی زود یادم آمده بود که حرفهایش ریشه در کجا داشت و باید میشد از فکرش گذر کنم. اما نتوانسته بودم. موضوع اصلی این بود که بچهها در آن مقطع از زمان (آبان) مشغول سنجش آستانه تحمل من بودند. فکر میکردند حالا که حدود آزادی در این کلاس از کلاسهای دیگری که میشناسند بازتر است شاید اصلا هیچ حدی وجود ندارد. مشغول پیدا کردن این حد بودند و البته که فرآیندی زمانبر بود.
به طور معمول آزمونهای کوچکشان برای من قابل تشخیص بود اما این یکی شبیه بقیه به نظرم نرسید. انگار آن کودک یکی از ارزشهای مهم من را شخصا هدف گرفته بود، در حالی که صرفا داشت پیش خودش مرا وارد یکی از همان آزمونها میکرد. آزمونش مرا به کل زیر سوال برد، در روزهایی که خودم مدام زیر تیغ وارسیهای خودم بودم. به هر ترتیب خلع سلاح شدن من در آن موقعیت، ناخواسته، دادهی مهمی دربارهی یکی از عوامل تاثیرگذار در حدود آن آزادی به بچهها داد: تا جایی این معلم بینوا به گریه نیفتد!! بلند گفتنش شاید خجالتآور به نظر برسد ولی واقعیت این است که به نظر من درک این عامل از طرف بچهها درکی به شدت انسانی و ارزشمند است. و فارغ از ارزش ذاتیاش، در عمل هم برای من و برای کلاس ما نجاتبخش بود.
نه این که که بچهها فعالیتی را به خاطر من انجام بدهند؛ یا به خاطر من مثلا سر فعالیت ساخت فلاسک زنگ علوم از تصمیمشان برای پوشاندن تمام کلاس با خرده یونولیت منصرف شوند (که نشدند هم!)؛ بلکه آستانه توان انسانی معلم هم به عنوان یک عامل کنار عاملهای دیگر به مجموعهای که بر اساسش با موقعیت آموزشی درگیر میشدند وارد عمل شد. یک عامل که تا اینجا مفقود بود، کنار عوامل دیگری از قوانین کلاس و مدرسه و آستانه توان همکلاسیها گرفته تا جذابیت فعالیت و توان شخصیشان در لحظه.
پس از آن گاهی پیش آمد که به بچهها گفتم من امروز کمی خستهام، دیشب کم خوابیدم. یا امروز کمی غمگینم چون چیزی که منتظرش بودم اتفاق نیفتاد. از طرف دیگر، میشنیدند هم که یک روز شادم مثلا چون دیشبش دوستی را پس از مدتها دیده بودم. گاهی که نیاز به همراهی جمع داشتم اینها را در کلاس به همه میگفتم. گاهی هم در احوالپرسیهای یک به یک یا چندنفرهی صبحگاهی در پاسخ به سوال آنها. من هم یکی از آنها -یک انسان، هرچند بزرگسال- بودم. همان طور که من هر روز حال آنها را میپرسیدم، آنها هم گاهی حال من را میپرسیدند.
باور دارم بچهها میتوانند و باید چهرهی بینقاب و انسانی من، معلم، را ببینند. آسیبپذیری من، چیزی نیست که پنهان کردنش نه برای من و نه برای بچهها منصفانه باشد. بچهها باید بدانند من هم مثل خودشان و مثل بقیه بزرگترهایی که میشناسند، انسان هستم و احساسات انسانی را، منفی و مثبت، تجربه میکنم. به اشتراک گذاشتن صادقانه و البته باملاحظهی احساساتم با آنها در ماجرای روز یکشنبه و آنچه پس از آن پیش گرفتم، با همهی آسیبپذیریای که در لحظه برای من ایجاد میکرد، در بلندمدت مرا و ارتباط ما را قویتر کرد.