دستان برخوردار

اری کتاب‌ها را با اشتیاق بلندخوانی می‌کرد. همان طور که او می‌خواند، من از نام مکان‌ها، توصیف سواحل، و حقایقی درباره‌ی حیات در دریا رونوشت‌هایی تهیه می‌کردم. در روتینی که آن را با نام «مدرسه‌ی دریا» جا انداخته بودیم، اری نقشش به عنوان معلم را با رسم تصویرهای دقیق بریل برای نوشته‌های من تثبیت کرد. او صفحه‌ها و صفحه‌ها را مومنانه پر از طرح‌هایی از جلبک‌ها، اسفنج‌ها، کرم‌ها،‌ عروس دریایی، صدف‌ها، ستاره‌ی دریایی، خرچنگ‌ها، ماهی‌ها، و پرندگانی کرد که نام همه‌شان به دقت به بریل نوشته شده بود. ما اطلس‌ها را می‌خواندیم تا درباره‌ی خطوط ساحلی جهان یاد بگیریم، و اری ناگزیر مهارت و کنجکاوی جغرافیایی‌اش را به سوی ترسیم نقشه‌های پرجزئیات بریل سوق داد. علاقه‌ی او را می‌شد از حروف و اعدادی شناسایی کرد که راهنمایشان را در صفحه‌ای متناظر قرار داده بود. با کمک تکنولوژی حداقلی خانگی یعنی تخته‌سه‌لا، توری پنجره و قلم گراور، اری و دیگر اعضای خانواده‌ی من خود را وقف این کردند که موانع اطلاعاتی را از میان بردارند و رسانه‌های چاپی را با تمام غنایشان در اختیار من قرار دهند. کتاب‌های بریل کتابخانه‌ها حتی در این سطح ابتدایی هم کاملا ناکافی بودند. به خاطر نمی‌آورم که حتی یک کتاب بریل هم درباره‌ی صدف‌ها در کتابخانه‌ام بوده باشد. ناشران بریل آن زمان فکر می‌کردند تصاویر برآمده نامفهوم هستند، پس تنها نقشه‌هایی کلی تولید می‌کردند که در آنها فقط شهرهای بزرگ مشخص شده و از ویژگی‌های فیزیکی زمین صرف نظر شده بود.

من به هر کس که برایش مهم بود و به من گوش می‌داد اعلام کرده بودم که می‌خواهم صدف‌شناس شوم. می‌پرسیدند که این دیگر چیست. خودم هم البته چندان نمی‌دانستم اما کتاب‌ها می‌گفتند صدف‌شناس کسی است که صدف‌ها را جمع‌آوری و آنها را مطالعه می‌کند. والدینم که همیشه هر دو پسرشان را تشویق می‌کردند سرگرمی‌هایی جدی داشته باشند، هر کاری می‌توانستند انجام دادند تا این تعلق خاطر در من عمیق شود. اگر اری می‌توانست تمبر جمع کند و در این روند درکی گسترده از جغرافیا و رویدادهای جهان به دست بیاورد، چرا من نتوانم انرژی‌ام را صرف صدف کنم؟ خانم کولبرگ هم مرا در این مسیر تشویق می‌کرد، حتی چند تایی از گونه‌های ارزشمندش را به من داد. یکی از کلاس‌های پایه‌ی پنجم به بازدید موزه‌ی تاریخ طبیعی آمریکا رفته بودند، و بچه‌های آن کلاس با جعبه‌ای برای من برگشتند که پر بود از شگفت‌انگیزترین صدف‌هایی که هر کدام به ته جعبه چسبیده بودند و نام لاتین و مبدأشان را همراه داشتند. حالا من اولین تکتاریوس کروناتوسم را داشتم که از فیلیپین آمده بود. یک استرمبوس کاناریوم هم بود که بیرونش صاف و داخلش حتی صاف‌تر بود و از سد بزرگ مرجانی اسرارآمیز استرالیا آمده بود. کنارش یک استرومبوس لنتیگینسوس نقره‌ای بود که به شکل پیچیده‌ای قبه‌دار و طناب‌دار بود و البته جداره‌ی داخلی‌اش حول دهانه‌ی باریکی به شکلی چشمگیر جلا خورده بود.

اگر خانم کولبرگ درباره‌ی آرزوهای من شکی به خود راه داده بود، همه‌ی اینها را برای خودش نگه می‌داشت. حتما علاقمندی وافر من مانند رویای هر پسربچه‌ی دیگری بود که می‌خواهد آتش‌نشان، بازیکن بیس‌بال، یا فضانورد شود. دیر یا زود این پسر نابینا حرفه‌ای را انتخاب می‌کند و اگر خوش‌بین باشیم، حرفه‌ای متناسب‌تر با محدودیت‌هایش. اما هیچ کدام از این حرف‌ها را به من نگفتند. در عوض، تشویق‌هایی بدون نام و بی‌پرده به دستم می‌رسید.

اگر آن روز پاییزی ۱۹۵۶ به چشم خانم کولبرگ و بقیه‌ی هم‌کلاسی‌هایم هم نیاید، برای من روز بی‌مانندی است. در آن روز، معلمی فوق‌العاده مسیر زندگی یک انسان را شکل داد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *