دستان برخوردار

نمایشگاه کنار پنجره با کمک صدف‌هایی که هم‌کلاسی‌هایم از خانه می‌آوردند گسترش پیدا می‌کرد. پدران خیلی از آنها در جنگ جهانی دوم در اقیانوس آرام جنگیده بودند. صدفی از فیلیپین که حالا آن را با نام تکتاریوس کورناتوس می‌شناسم، شکل مخروطی کاملی را ارائه می‌کرد و تمام سطحش به طور همگن پر بود از مهره‌های تیز براق که در مارپیچی تنگ چیده شده بودند. سپیدمهرگان تصور مرا از این که چه چیز در عرصه‌ی طبیعت ممکن است به چالش کشیدند. سطح بیرونی آنها چنان باورنکردنی صیقلی شده بود و چنان همگن گنبدی شده بود که فکر می‌کردم کسی لایه‌ی ضخیم ویژه‌ای از جلا روی صدف زده که تمام فلس‌های آن از بین رفته است. طولی نکشید که فهمیدم آن جلا هم طبیعی بوده است. در جانور زنده، یک زبانه‌‌ی جمع‌شونده از بافتی گوشتی صدف را فرا گرفته که سلول‌های سطحی درونش این جلا را ترشح می‌کنند. از همه جذاب‌تر، صدف کلاهی بزرگ و سنگین فلوریدایی‌ای بود که ترینا مندن به کلاس آورده بود. برآمدگی‌های گرد و زیبایی که به وسیله‌ی دنده‌های ظریف مهره‌ای جدا شده بودند، نوک گنبدی‌شکلش را تزئین می‌کرد. کف صافش سپر جلاخورده‌ای داشت که حفره‌ی باریک و کشیده‌ای در وسطش همچون دره‌ای عمیق دهان باز کرده بود. دقت دنده‌ها و تضاد دلنشین جلای کف و بافت سنگی خشن و دانه‌دار گنبد برای من تجسم شکوه معماری‌ای کاملا ورای تجارب لمسی گذشته‌ام بود.

خانم کولبرگ از سواحلی گفت که در آنها می‌شد به سادگی چنین آثار هنری‌ای را پیدا کرد. من درباره‌ی آن جاها خیالبافی می‌کردم. نام‌هایی خارجی داشتند و در آنها امواج آرام آب گرم جلو می‌آمد و صدف‌هایی را تحویل می‌داد که پیچیدگی بافت‌هایشان تحلیل نرفته بود. از خودم می‌پرسیدم که چرا صدف‌های آب سرد سواحل هلند آن قدر آهکی و ساده بودند اما مخلوقات استوایی، پرجزئیات و جلاخورده اند. معلم کلاس چهارم من نه تنها هدیه‌ی زیبایی‌شناسانه‌ی فراموش‌نشدنی‌ای به دست‌هایم داده بود، بلکه در من کنجکاوی‌ مستدامی را نسبت به ناشناخته‌ها برانگیخت. هیچ کدام اینها در کتاب‌ها نبود؛ هیچ برنامه‌ی پرهزینه‌ی آموزش علوم یا هیچ طرح درس مدبرانه‌ای که با زحمت زیاد توسط متخصصانی دور از آنجا تهیه شده باشد، در کار نبود. در عوض خانم کولبرگ جان‌مایه‌ی کارش را دریافته بود. او یک فرصت ایجاد کرده بود: امکان آزادانه‌ی مشاهده، تشویق به تعمق، و در آخر فضایی رها و سهل‌گیر که در آن می‌شد یک سوال علمی واقعی پرسید.

کنجکاوی من آنگاه که برانگیخته شد، دیگر مرزی نمی‌شناخت. صدف‌های خودم را می‌خواستم، و در صدد بودم که نامشان را، و عادت‌های جانورانی را که آن‌ها را می‌ساختند، یاد بگیرم.تا فوریه‌ی ۱۹۵۷ چند جعبه‌ی سیگار تبدیل به کلکسیون اولیه‌ی من شده بودند. پدرم با استفاده از جعبه‌های چوبی که از مغازه‌های محلی به غنیمت گرفته بود،‌ قفسه‌ی محکمی متشکل از شش محفظه‌ی باز درست کرد که هر قسمتش را لایه‌ای از تلق پوشانده بود تا چوب زبر زیرش را پنهان کند و من کتاب‌ها و صدف‌هایم را در آن قفسه می‌گذاشتم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *