آن روز صبح خورشید حتما مثل تمام روزهای دیگر پاییز ۱۹۵۶ طلوع کرده بود. من و برادرم اری خودمان را از طبقهی دوم آپارتمان خیابان سیلم به دبستان ایست دوور میرساندیم و رایحهی شیرین برگهای خشک و سیبهای جنگلی در حال پوسیدن که روی سنگفرش پیادهرو له شده بودند با مقدار مختصری دود ماشین در هم آمیخته بود. ظرف پنج دقیقه سر جایم در ردیف جلوی کنار پنجره نشسته بودم، جایی که میز چوبی بزرگ معلممان، کرولاین کولبرگ به سادگی در دسترسم بود. درس اول آن روز اولین جستجوگران آمریکایی بود. نام آنها و مکانهایی که رفته بودند تخیلم را به آتش میکشید. جنگلهای انبوه و کوهستانهای سرسخت را مجسم میکردم و سختکوشی و شجاعت اسپیناردها را که از پاناما میگذشتند تا اقیانوس آرام را ببینند.خانم کولبرگ با داستانهایی از جوانی خودش در پاناما، در زمانی که کانال بزرگ اتصال اقیانوسهای اطلس و آرام داشت کامل میشد، به درس روح میبخشید.
بعد از تاریخ، هنر داشتیم. با این که تصاویر رسمشده با مداد و خودکار برای من هیچ معنایی نداشت، خانم کولبرگ تاکید داشت که در این فعالیت شرکت کنم. تکلیفم این بود که کاتالوگی از شکل برگها درست کنم که رد هر برگ در آن با قلم به دقت روی برگهی بریلی کشیده شده بود. شمایل برگ که به شکلی برآمده پشت کاغذ ظاهر میشد، باید به دقت نامگذاری میشد. برگهای سادهی بیضیشکل گیلاس، سیب و یاس بنفش هیچ مشکلی برایم ایجاد نمیکرد؛ اما افرا و بلوط با لبههای تورفته و بیرونآمدهشان دستان تعلیمندیدهی مرا به چالش میکشیدند.
عادت من به سریع انجام دادن سریع تکالیفم، برایم دریایی از اوقات فراغت باقی میگذاشت. بیتوجه به آنچه باقی کلاس در حال انجامش بودند، مشتاقانه خودم را غرق در صفحات فرهنگنامهی هفتجلدی بریلی میکردم که به تازگی خریداری شده و روی میز طویل جلوی کلاس قرار گرفته بود. به طرز مضحکی عنوان فرهنگنامهی جیبی را داشت و من با خودم فکر میکردم منظورش از جیبی چیست.
اما آن روز چیز جدیدی بود که حواسم را پرت میکرد. خانم کولبرگ که همیشه دوست داشت هرهي وسیع پنجرهی کلاس آفتابیاش را با چیزهایی زینت دهد، آن روز با خودش چند صدف و مرجان آورده بود که در سفرهای متعددش به سواحل غربی فلوریدا پیدا کرده بود. جای استراتژیک من نزدیک محل نمایش آنها فرصت بیپایانی برای این که دزدکی نگاهی به آنها بیندازم برایم فراهم کرد.
آماده بودم که آنچه را دیدم دوست داشته باشم. قبلا در هلند به صدفها علاقه پیدا کرده بودم. یک روز پرحاصل در ساحل یعنی مقدار زیادی صدف راهراه، صدفهای گوهای، و صدفهای تیغی. صدفهای راهراه که رویهشان به دقت با دندههایی تزئین شده بود که به لبهی دندانهدار منظمی منتهی میشد، کاملا با صدفهای سادهتر متفاوت بودند که دندههای نامساویشان موازی با لبههای صافشان بود. اگرچه آنها را دوست داشتم، اما آن محصولات آهکی در مقایسه با صدفهای چشمگیر فلوریدا رنگی نداشتند. چیزهایی که خانم کولبرگ پیدا کرده بود جوری بودند که انگار مجسمهسازی متخصص نظم و جزئیات پیچیده آنها را ساخته بود. دندههای صدف راهراه تردتر و مشخصتر بودند و با قدری فلس کوچک روی هم رفته زینت داده شدهبودند. داخل صدف کاملا مسطح نبود، اما بسیار نرمتر و صیقلیتر از چیزی بود که میتوانستم تصور کنم. نوک انگشت جوری روی سطح آنها سر میخورد که روی شیشه. حلزونهایی هم بودند، با شکلهایی بسیار غریب. چطور میشود صدفی به غرابت صدفنفیر آذرخشی را توضیح داد، با تاجی مارپیچی از برآمدگیها در یک سو و دهانهای بیرون کشیدهشده در سوی دیگر؟ چرا سطح داخلیاش این طور خیرهکننده ساخته شده بود، از دندههای نرمی با فواصل مساوی که مارپیچی از دسترس انگشتان من دور میشدند؟