راه که بیفتیم

روزهای آخر شهریور بود و داشتم کلاس را آماده‌ی حضور بچه‌ها می‌کردم. کتابخانه و کمد وسایل را چیده بودم. برای گلدان‌ها جا پیدا کرده بودم. حتی دور ساعت کلاس، روی دیوار، تقسیم‌بندی زنگ‌های مدرسه را علامت زده بودم و همکارم برای هر قسمتش طرحی کشیده بود. نام هر دانش‌آموز با روبانی به تابلوی سمت راست ته کلاس آویزان بود. یادم می‌آید که ایستادم رو به کلاس خالی و صندلی‌هایی که مناسب برنامه‌ی ساعت اول چیده شده بود، و برای لحظه‌ای ترسیدم.… به خواندن ادامه دهید »