فراموش کردن آموختهها دربارهی زبان نژادپرست و جنسیتپرست بخشی از مبارزه علیه نژادپرستی و جنسیتپرستی است. من حالا عادتهای جدیدی از مشمولیت را در ارجاعات یاد گرفتهام. من به اسمها و ضمیرها و ارجاعاتشان دقیقتر از قبل فکر میکنم و سوالات مهمی دربارهی زبان مطرح میکنم که دید من را به آموزش منفی از طریق زبان گسترش داده است. برای مثال وقتی «نوجوانان آمریکایی فکر میکنند که…» یا «معلمان باور دارند که…» یا «یک آمریکایی معمولی یعنی…» را میخوانم، صبر میکنم و دنبال جزئیات ارجاع میگردم. این آمریکایی معمولی در هارلم زندگی میکند یا در هانوور؟ معلمی که میگویند، در مدرسهی خصوصی درس میدهد یا دولتی، در روستا است، در شهر، یا در حومهها؟ چه کسی افتخار این را پیدا کرده که «آمریکایی معمولی» هفته بوده باشد؟ ادعاهایی شبیه این که در رسانهها و در کتابهای مدرسه خیلی خیلی معمول است، با تعمیمی سادهانگارانه مسائل پیچیده را نادیده میگیرند. عادات دمدستی ارجاع نه تنها باعث میشود غیردقیق فکر کنیم، بلکه به ادامهی پرهیزمان از مواجه شدن با مسائل اجتماعی، قومیتی و جنسیتی دامن میزند؛ مسائلی که باید حل شوند تا این جامعه به ادعای دموکراسی نزدیکتر شود.
من مجبور بودم استفاده از ضمیر مذکر را برای ارجاع به همهی افراد از یاد ببرم، و البته میتوانم تصور کنم که یکی از همان ابتدا فعالانه این را یادنگیرد، همان طور که اکمیر زبان نژادپرست را یادنگرفت. لازمهی یادنگرفتن آن این است که از اول از وجود مسئله آگاه باشیم، و به عنوان یک کودک بدانیم که عادات حرف زدن بزرگسالان متعصبانه است و انتخاب کنیم که با این عادات مخالفت کنیم. من برای مثال ممکن است به معلم تاریخمان خاطرنشان کرده باشم که عنوان کتاب تاریخمان، بنی بشر و جهان او (مذکر)، نه تنها غیردقیق بلکه توهینآمیز است. بعد ممکن است ادامه دادم باشم و زیر تمام ضمایر مذکری را که به غلط برای ارجاع انتخاب شده بودند خط بکشم و به این ترتیب قدمی برای تصحیح اسناد تاریخی برداشته باشم. اگر قدمی فراتر گذاشته باشم و اصرار کرده باشم مسئلهای که توجه مرا جلب کرده در بحثمان مرکزیت پیدا کند و بعد برای عوض کردن نام درس به herstory-and-history یا theirstory (به جای history) رایگیری کرده باشم، احتمالا معلم تلاش کرده مرا متوقف کند، مشاور مرا یک مشکل یادگیری و انضباطی خوانده، و مدیر تهدید به اخراج یا انتقال به مدرسهای دیگر کرده است. همهی اینها برای اکمیر اتفاق افتاد، تنها به خاطر پروژهای که برای یادنگرفتن نژادپرستی داشت.
یادنگرفتن و فراموش کردن آموختهها هر دو تکنیکهایی مهم برای تغییر آگاهی و کمک به افراد برای شکل دادن به روشهای مثبتِ فکر کردن و صحبت کردن در مخالفت با اشکال سلطهگر ظلم هستند. یادنگرفتن به طور مشخص نیازمند ارادهای قوی و توانایی تحمل انواع فشارهایی است که توسط افرادی تحمیل میشود که انتخاب کردهاید قدرتشان را مورد سوال قرار بدهید. اکمیر و من اغلب دربارهی کیفیت تجربهی تحصیلیاش صحبت میکردیم. او نمیخواست ترک تحصیل کند. او تصمیم گرفته بود که مستقیما وسط توحش آمریکای شمالی بنشیند و آنچه را به او عرضه میشود یادنگیرد، تا این که به سادگی ترک تحصیل کند و به جامعهی یکدستی از دیگر یادنگیرندگان بپیوندد. این کار یعنی باید برای هر نظری که حاوی ارجاعی نژادی بود جوابی میداشت، همهی منابع مطالعاتی را با دقت به دنبال کوچکترین نشانههای نژادپرستی میخواند، خیلی دقیق صحبت میکرد، و هر چیزی را که گفته میشد با هدف حذف کردن نسخهی سفیدپوستانهی واقعیت بازبینی میکرد.
یک بار از اکمیر پرسیدم آیا هیچوقت ورای یادنگرفتنش و زمانی که میگیرد، فکر کرده است. او گفت که این کار را کرده؛ که میخواست از یادنگرفتن استفاده کند تا فضایی را برای خودش فراهم کند که در آن بدون اینکه از طرف کلمات مورد ظلم قرار گیرد، یاد بگیرد. که همچنین میخواست بنویسد، قصه بگوید، به زبانی که مثبت و غیرخودآگاه بود، که از زندگی سیاهپوستان سخن بگوید بدون اینکه نیازی به تایید آن زندگی با ارجاع به ظلم سفیدپوستان داشته باشد. او گفت که میخواست به زبانی مجزا، به زبانی جداییطلب، زبانی پساانقلابی بنویسد. رویای او نوشتن ورای نژاد بود، طوری که در عین حال کیفیت تجربهی خود و تاریخ مردمش را هم تایید کند.
مقاومت او در برابر نژادپرستی نتیجهی تصویر او از جهانی ورای نژادپرستی بود، که البته من میترسیدم او هرگز آن را نبیند. این رویایی بود که او را به سمت یادنگرفتن سوق داد. احتمالا احترام من به آن رویا یا قدردانی من برای آنچه از تلاشهای خلاقانهی او برای یادنگرفتن آموختم بود که ما را این همه به یکدیگر نزدیک کرد. ۱۹۶۷ بود و ما دربارهی معنای جنگ ویتنام حرف میزدیم، که او به آن معترض بود. همچنین دربارهی این حرف میزدیم که چطور میتوانیم با موضوع دانشگاه رفتنش از طریق تواناییهایش برخورد کنیم نه از مسیر مقاومتش. او میخواست که یاد بگیرد، که نویسنده و فعال اجتماعی شود، و معلمانی لازم داشت که به او ورای نژادپرستیهای شخصی و نهادی بیاموزند. بتی یکی از آن افراد الهامبخش برای او بود و دیگرانی هم در دورهی نوشتن سیتی کالج، تحت سیاست ثبتنام آزاد بودهاند. اکمیر تصمیم گرفت که مدتی از هارلم برود. او احساس میکرد که یادنگرفتنش باید او را به سمتی ورای گتو ببرد. یادنگرفتن او را در مدرسه تبدیل به مشکلی انضباطی کرد، اما از قضا کمکش کرد که اعتمادبنفسش را به عنوان یک یادگیرنده حفظ کند. جلوی این را گرفت که خودش را ناموفق و شکستخورده بداند و یا چیزی کمتر از زندگی و خودی کاملا رشدیافته را بپذیرد.
اواخر ماه مه آن سال، درها برای اکمیر شروع به باز شدن کردند. او به دورهی ثبتنام آزاد سیتی کالج راه یافته بود، شغلی در تیچرز کالج پیدا کرده بود، و به آپارتمانی در لوئر ایست ساید نقل مکان کرده بود. مجوعه داستانی را دربارهی تولد مجدد به زبانی که «زبان جدید»ش مینامید شروع کرده بود و برای یک مجموعه شعر کوتاه برنامهریزی میکرد. در ژوئن، نامهای از سیتی کالج دریافت کرد مبنی بر اینکه باید مدرک دیپلمش را قبل از پذیرش رسمی در دانشگاه ارائه کند. ما به ملاقات مشاور دبیرستان رفتیم و من توضیحی دربارهی کلاس روانشناسیای که با بتی و من برداشته بود نوشتم و مدرک پایان کلاس را هم ضمیمهاش کردم. این کلاس قرار بود به عنوان کلاس شهروندیاش در نظر گرفته شود، کفارهای برای یادنگرفتنش در دبیرستان. مشاور، در کمال تعجب، این کلاس را قبول نکرد و گفت مطمئن نیست اکمیر به اندازهی کافی پشیمان باشد. او گفت که دیپلم را هروقت خودش بخواهد میدهد. من خواهش کردم و هر کار دیگری کردم تا قانعش کنم نظرش را عوض کند، از اعتبار تیچرز کالج هم که در آن پژوهشگر بودم استفاده کردم، اما هیچ فایدهای نداشت. ما در حالی که آماده بودیم مدرسه را منفجر کنیم، از آنجا خارج شدیم.