من از تو یاد نخواهم گرفت

بیشتر دانش‌آموزان راحت‌تر بودند هر آنچه از این جنس را، یادنگیرند و خودشان را به حماقت بزنند. تعدادی هم اما این چیزها را یاد گرفتند و باور کردند که احمق هستند و نمی‌توانند زندگی سازنده‌ای داشته باشند. اکمیر و یکی از دوستانش، تامس ایکس، فعالانه عصیان می‌کردند. آنها نه تنها از یادگیری آنچه او یاد می‌داد سر باز زدند، بلکه تلاش می‌کردند کلاس را به دست بگیرند و برنامه‌ی کلاس را به حمله‌ای علیه نژادپرستی سفیدپوستان عوض کنند. برای مثال هر وقت که معلم از ارزش‌های آمریکایی حرف می‌زد، آنها درباره‌ی این حرف می‌زدند که مطابق قانون اساسی برده‌داری هم یکی از ارزش‌های آمریکایی بوده و عدم موفقیت و فقر سیاهان ریشه در نژادپرستی جامعه و نه هوش یا توانایی‌های آنها دارد. معلم تلاش می‌کرد جلوی آنها را بگیرد، آنها را به مشاور ارجاع می‌داد، می‌فرستادشان پیش مدیر، و با هر روشی غیر از پاسخ دادن به چالش‌هایشان، سعی می‌کرد صدای آنها را ساکت کند. البته او موفق نشد، چون اکمیر و تامس ایکس از پذیرش اعتبار قدرت مدرسه سر باز زدند و همان موعظه‌هایی را که سر کلاس می‌کردند، برای مدیر و مشاورها هم می‌کردند. بعد از یک ترم جدال تلخ در مدرسه، اکمیر و تامس ایکس هر دو به خاطر مشکلات انضباطی به مدرسه‌ای مخصوص منتقل شدند؛ مدرسه‌هایی برای دانش‌آموزانی که در یادنگرفتن حرفه‌ای شده بودند و مسئولین مدرسه را خشمگین کرده بودند اما هیچ کار اشتباهی انجام نداده بودند؛ مدرسه‌ای که ساخته شده تا درون سیستمی که به لحاظ نژادی جداسازی شده و تبعیض‌آمیز است، معلمانی را که باعث عدم موفقیت دانش‌آموزانشان بودند از قربانیان خشمگینشان جدا کند.

من با اکمیر وقتی آشنا شدم که سه سال از پایان دبیرستانش می‌گذشت. او همه‌ی درس‌هایش را قبول شده بود، اما مدرک دیپلمش به دلایل مربوط به «شهروندی» معلق نگه داشته شده بود. مدیر و مشاور به این نتیجه رسیده بودند که او یک آمریکایی وفادار نیست چون سوال‌هایی می‌پرسد که آنها ضدآمریکایی تعبیرش می‌کنند. آنها تصمیم گرفتند که اکمیر به خاطر این نگرش سزاوار فارغ‌التحصیلی نیست و دستور دادند ظرف دو سال از پایان مدرسه برای دریافت دیپلمی که با قبول شدن در همه‌ی کلاس‌ها حقش را داشت، کلاسی درباره‌ی شهروندی بگذراند. همچنین به او گفتند که بعدا تصمیم می‌گیرند آیا کار یا تجربه‌ای مدرسه‌ای می‌تواند در حکم کلاس شهروندی مورد تایید قرار بگیرد یا نه. اکمیر قبل از اینکه برای به گمان خودش آخرین بار از مدرسه بیرون بیاید، آنچه را که درباره‌ی آنها فکر می‌کرد به آنها گفت.

در این زمان (۱۹۵۶) من دانشجوی تحصیلات تکمیلی تیچرز کالج دانشگاه کلمبیا بودم. من و بتی رالز، دانشجویی دیگر، داشتیم یک کلاس روانشناسی برای دانش‌آموزان دبیرستانی‌ای برگزار می‌کردیم که برادران و خواهران بزرگ‌تر دانش‌آموزان قبلی من در هارلم بودند. یک روز یکی از دانش‌آموزان کلاس به اسم برندا جکسن، اکمیر را با خودش به کلاس آورد. مقداری دیر رسیده بودند و وقتی آمدند داشتیم درباره‌ی این بحث می‌کردیم که آیا ایده‌های فروید قابل انطباق بر نوجوانان هارلم هست یا نه. بحث داغی بود، اما وقتی برندا و اکمیر وارد شدند، همه ساکت شدند. برندا نشست اما اکمیر ایستاد و مستقیم به من نگاه کرد. توجهم به این جلب شد که چقدر قوی به نظر می‌رسد، هم به لحاظ ذهنی و هم به لحاظ جسمی.

از آنجایی که همه‌ی افراد دیگر کلاس ساکت مانده بودند، من شروع به گفتن درکم از فروید کردم و سوالاتی را که درباره‌ی بعضی مفاهیم اصلی فرویدی داشتم مطرح کردم. بعد از حدودا پنج دقیقه اکمیر چند قدم به سمت جلوی کلاس آمد و آرام اما محکم گفت «این روانشناسی سفیدپوستان است».

من مخالفتی نداشتم و پیشنهاد دادم با توضیح دلایلش برای این ادعا ادامه دهد. او گفت هیچ دلیلی ندارد این کار را برای یک سفیدپوست بکند، که من گفتم اشتباه می‌کند، و اضافه کردم فروید با وجود اینکه سفیدپوست بود یک یهودی بورژوای وینی بود که در سال‌های آخر ۱۸۰۰ زندگی می‌کرد؛ بنابراین مشخص نیست که ایده‌هایش ارزش کافی برای به حساب آمدن در روانشناسی غیریهودیان، کارگران، زنان، و جوانان ۱۹۶۰ را داشته باشد، همان طور که این سوال در مورد سیاهان مطرح است.

او نظر من را نادیده گرفت و سخنرانی‌ای کرد درباره‌ی نژادپرستی، بی‌عدالتی، و توحش آمریکای شمالی؛ عبارتی که مسلمانان سیاه‌پوست درباره‌ی آمریکا به کار می‌برند. من عصبانی شدم و به او گفتم که کلاس اختیاری است، و اگر بخواهد می‌تواند از کلاس برود، اما ما آنجاییم که با هم یاد بگیریم. هر نظرگاهی می‌تواند ارائه شود، مورد دفاع قرار بگیرد و درباره‌اش بحث شود اما یادگیری نمی‌تواند در فضایی که در آن برای شنیده شدن صدای همه افراد احترام قائل نیستیم اتفاق بیفتد.

نگاه دانش‌آموزان با نگرانی بین من و اکمیر در رفت‌وآمد بود. من جمع‌بندی‌ام را کردم و او لبخند زد و گفت «خب، پس شاید بهتر باشد از اینجا شروع کنم که خود برای سفیدپوستان و سیاه‌پوستان چه معنایی دارد.» من موافقت کردم و بحث را شروع کردیم.

بعد از کلاس، اکمیر بلند شد و خودش را معرفی کرد. من گفتم که سوال‌ها و چالش‌هایی که او ایجاد کرد دقیقا همان چیزی بود که کلاس ما احتیاج داشت و از او دعوت کردم که از این پس به کلاس بیاید. بتی و من معمولا مواردی را مشخص می‌کردیم که باید برای هر کلاس خوانده می‌شد، اما چون بیشتر دانش‌آموزان این کار را نمی‌کردند هر جلسه را با گفتن خلاصه‌ای از مسائلی که می‌خواستیم درباره‌شان بحث کنیم شروع می‌کردیم. اکمیر همه چیز را کامل مطالعه می‌کرد، و آماده‌ی بحث وارد کلاس می‌شد. او همه‌ی منابع را به شکلی تهاجمی می‌خواند، و به دنبال جملات و عبارت‌هایی می‌گشت که می‌توانست نشان‌گر نژادپرستی باشد، از کاربرد سیاه یا تیره به معنای شیطانی گرفته تا ادعاهای پیچیده‌ای که برتری فرهنگ غربی را نشان می‌داد. برای چند جلسه، کلاس تحت تسلط او بود که متن‌های ما را مورد سوال قرار می‌داد. اول این طور به نظرم رسید که این بازی‌ای است تا مرا برانگیزاند، اما خیلی زود مشخص شد که چنین فکری از سمت من کاملا خودمحورانه است. اکمیر داشت انگلیسی آمریکایی را به عنوان ساختاری برای نژادپرستی متهم می‌کرد، و تلاش می‌کرد که زبان را تصفیه کند. او بعضی از این تکنیک‌ها را از مسلمانان سیاه‌پوست یا همان هفت درصدی‌ها یاد گرفته بود که در شکار ادعاهایی راجع به غنای اروپایی و بدویت آفریقایی مهارت دارند؛ کسانی که می‌فهمیدند وقتی پیچیدگی غربی‌ها در برابر عدم پیچیدگی در رنگین‌پوستان گذاشته می‌شود، نژادپرستی اتفاق می‌افتد. با تحلیل‌های اکمیر، من هم فهمیدم که چطور خیلی وقت‌ها در دام عادت‌های نژادپرستانه می‌افتم و تصمیم گرفتم انتقادهایش را جدی بگیرم. تلاش کردم متون را از زاویه دید او بخوانم و عبارات و فکرهایی را که او ممکن است توهین‌آمیز بیابد، پیدا کنم. در بعضی موارد این کار باعث شد خواندن منابع آشنا بسیار سخت شود. من می‌خواستم از دانش‌آموزان بخواهم قلب تاریکی کنراد را از زاویه دید تحلیل روانشناسانه بخوانند، اما تصمیم گرفتم این تمرین را رها کنم چون طی بازخوانی آن با در ذهن داشتن حساسیت‌های اکمیر، نژادپرستی آشکار و زننده‌ای که در قلب داستان بود مرا به وحشت آورد. قبلا هم می‌دانستم که این داستان می‌تواند به نوعی نژادپرستانه تعبیر شود، اما همیشه حس کرده بودم که این جنبه‌ای فرعی و مایه‌ی تاسف از یک نوشته‌ی فوق‌العاده است. این بار با این که کیفیت نوشته با این خوانش جدید از بین نرفته بود، داستان برای من منزجرکننده شده بود. نژادپرستی تبدیل به اصلی‌ترین ویژگی نوشته شده بود و نه یک جنبه‌ی فرعی که می‌تواند تحت پیشینه‌ی فرهنگی و موقعیت تاریخی کنراد فهمیده و توضیح داده شود. و فهمیدم که نباید قلب تاریکی را درس بدهم، مگر این که آماده باشم مستقیما با نژادپرستی متن مواجه شوم و مخالفت اخلاقی‌ام را با کنراد نشان بدهم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *