من از تو یاد نخواهم گرفت

این جدال آیینی در طول هفته و بعد هم در هفته‌ی بعدی تکرار ‌شد، و همین‌طور که او به تدریج حس می‌کرد این بازی خیلی هم ضروری نیست و روابط بین حروف با صداها، کلمات و معناها را پیدا می‌کرد، کمرنگ‌تر گشت. بعد از مدتی، خواندن تبدیل به یکی از چندین کاری شد که بری در کلاس انجام می‌داد. من هیچ آموزش اصلاحی‌ای انجام ندادم یا با او مثل دانش‌آموزی که موفق نشده برخورد نکردم. در واقع، من از طریق به رسمیت شمردن انتخابش برای یادنگرفتن موفق شدم به او دسترسی پیدا کنم و بعد از آن موقعیت بیرونش بکشم. این برای من درس خیلی مهمی بود. کمک کرد از نزدیک، نقش کلیدی اراده و انتخاب آزادانه را در یادگیری بفهمم؛ به من اهمیت در نظر گرفتن موضع افراد را نسبت به یادگیری در بستر بزرگ‌تر انتخاب‌هایی که در خلق زندگی‌ و هویتشان به آنها دست می‌زنند، آموخت.

در طول سالیان، من بچه‌های زیادی را شناخته‌ام که انتخاب می‌کنند فعالانه آنچه را مدرسه، جامعه، یا خانواده‌شان می‌گوید، یادنگیرند. همه‌ی آنها قربانیان احتمالی انتخاب‌های خودشان برای یادنگرفتن نیستند. برای بعضی، یادنگرفتن استراتژی‌ای بوده است که کمکشان کرده در حاشیه‌ها‌ی جامعه دوام بیاورند و به جنون و ناامیدی محض سقوط نکنند؛ که کمکشان کرده است دنیای کوچک و امنی بسازند که در آن حسشان نسبت به طرد شدن از طرف خانواده و جامعه التیام بیابد. یادنگرفتن کارکرد مثبتی برای آنها داشته است و به آنها این امکان را داده که کنترل زندگی‌شان را در دست بگیرند و از دوره‌های سخت جان سالم به در ببرند. اخیرا با جوانی برخورد داشتم که از زمان دبستانش او را می‌شناختم؛ زمانی که یک متخصص یادنگرفتن شده و حتی این را تبدیل به یک نوع هنرمندانه از زندگی کرده بود. ریک، که حالا نوزده ساله است، آگاهانه انتخاب کرده که ارزش‌های معمول زندگی طبقه متوسط را رد کند. او با شعرهایش، ارزش‌های به زعم او ریاکارانه‌ای از قبیل سخت‌کوشی، اطاعت، وطن‌دوستی، وفاداری و پول را خوار می‌شمارد و نقد می‌کند. او مهارت‌های یادنگرفتنش را در دبستان به خوبی شکل داد و بعد در دبیرستان آنها را به حد اعلا رساند. ریک، یادنگیرنده‌ای روراست و آگاه، در مورد دستاوردهایش هم بسیار شفاف است. به گفته‌ی خودش سخت‌ترین یادنگرفتنی که تا به حال انجام داده در جبر مقدماتی بوده، که در آن سه بار رد شد. ریک در ریاضی خیلی خوب است و هیچ دلیل درسی‌ای برای اینکه نتواند جبر را یاد بگیرد وجود نداشت.

البته دلایل عاطفی‌ای برای امتناع ریک از یادگیری جبر وجود دارد، اما ضروری است که بین تصمیم او برای یادنگرفتن جبر و توانایی او در یادگیری آن تفاوت قائل شویم. هیچ اشکالی در ذهن او هم نبود، در توانایی‌اش برای تمرکز کردن، یا توانایی‌اش برای دست‌وپنجه نرم کردن با مفاهیم انتزاعی. او می‌توانست بخواند، و کتاب‌هایی را که خودش انتخاب می‌کرد می‌خواند. او بلد بود پروژه‌های خیلی پیچیده‌ی ساخت‌وساز و آزمایش‌های علمی را انجام بدهد. او خیلی دوست داشت که با آمارهای ورزشی و احتمالات مربوط به قمار سروکله بزند. تنها این که او کل ایده‌ی مورد آزمون قرار گرفتن و با دیگر دانش‌آموزان سنجیده شدن را رد می‌کرد، و با وجود این که به مدرسه فرستاده شده بود راهی وجود نداشت که او را وادار به عمل کردن کند. او از یادگیری امتناع ورزید و به این شکل قدرتی در برابر معلمان و والدینش به دست آورد. به عنوان یک شخص آزاد و مختار، او انتخاب کرد که یادنگیرد، و این چیزی بود که والدینش و مسئولین مدرسه نمی‌دانستند چطور با آن مواجه شوند.

جالب است که والدین و مسئولین مدرسه چطور توانسته‌اند تا این حد اسیر تنها یک شیوه از زندگی و یادگیری مانده باشند. هر کودکی که از عملکرد در سطح مطلوب خودداری کند، به عنوان تهدیدی بزرگ برای کل سیستم شناخته می‌شود. با متخصصان مشورت می‌شود، علل پیچیده‌ی شخصی و خانوادگی ساخته می‌شوند، برنامه‌های مخصوصی اختراع می‌شوند، و همه و همه برای اینکه سیستم را از عوض کردن خودش و هماهنگ شدن با تفاوت‌ها حفظ کند. افرادی مانند ریک به این ترتیب به سمت تجربه‌های حاشیه‌ای در مدرسه و اغلب زندگی‌هایی حاشیه‌ای هدایت می‌شوند.

ریک به من گفت که یادنگرفتن جبر چالش جذابی بود، چون او حس می‌کرد ارائه‌ای انتزاعی از روابط ریاضی می‌تواند برایش به اندازه‌ی شطرنج جالب باشد. ریک برای اینکه در این درس موفق نشود، راه‌های خلاقانه‌ای پیدا کرد. او از طریق خلق تمرین‌هایی بصری که با تساوی‌ها به عنوان نشانه‌هایی غیر ریاضی رفتار می‌کردند، تساوی‌ها را به علامت‌هایی صِرف روی تخته تبدیل می‌کرد. برای مثال یکی از تمرین‌ها این بود که سعی کند طی مراحلی تساوی را از علامت مساوی به دو طرف بخواند. به این ترتیب 3a+2b=12a-32 تبدیل می‌شد به =، b=1، 2b=12، +2b=12a، a+2b=12a-، و الی آخر. گاهی حتی سعی می‌کرد این مراحل را به خاطر بسپارد. وقتی معلم می‌پرسید که چه کار دارد می‌کند، او دقیقا توضیح می‌داد چه کار دارد می‌کند که البته معلم را بسیار بیشتر از اینکه گفته باشد مسئله را نمی‌فهمد عصبانی می‌کرد.

سرپیچی ریک از قدرت غالب، صادقانه، دقیقا فکرشده، و بر اساس تحلیلی شخصی از تجاربی ناراحت‌کننده در زندگی خانوادگی‌اش است. ترسی از دنیا و یک احساس ناامنی شخصی هم در این سرپیچی وجود دارد. او باور دارد که افراد نباید یکدیگر را به سادگی قضاوت کنند، باید کم‌ترین دارایی‌های ممکن را داشته باشند، و از همراهی با دیگران و توانایی‌های خلاقانه‌ی خودشان لذت ببرند. ریک که یک موسیقی‌دان است، آنارشیستی است که باورهایش را زندگی می‌کند. او مدرسه را ترک کرد، از خانه‌شان بیرون آمد، و حالا به طور مشترک با اعضای گروه موسیقی‌اش و چند دوست دیگر زندگی می‌کند. آرزوی آنها، علاوه بر خلق موسیقی و هنر، این است که آزاد از قید کنترل‌های نهادی زندگی کنند و آرامش و عقلانیتی را که می‌بینند با طمع و رقابت از جهان دور شده، تا حدی به آن برگردانند.

در راستای همین فلسفه، ریک به من گفت که بسیاری چیزها را که خلاف باورهایش بوده‌اند، یاد نگرفته است. بعضی از آنها به نظر زیاده‌روی می‌رسند، اما هیچ‌یک آسیبی به کسی یا به زمین نمی‌زند، هرچند از بعضی آداب اجتماعی تخطی می‌کنند. برای مثال او یادنگرفته است که کفش بپوشد و مجموعه‌ای از استراتژی‌ها را ساخته و پرداخته که به این ترتیب بتواند به مکان‌هایی که کفش در آنها اجباری یا مورد انتظار است، مثلا رستوران و تئاتر، راه پیدا کند. ریک بین یادنگرفتن پوشیدن کفش و امتناع از پوشیدن کفش کاملا فرق قائل شده است. این تفاوت را می‌توان در نبود برخورد متخاصمانه در ریک هنگامی که به او می‌گویند پوشیدن کفش در این مکان اجباری است، دید. جواب ریک این است که متاسف است اما نمی‌تواند کفش بپوشد. در نمونه‌ی موفقی از یادنگرفتن پوشیدنِ کفش، با وجود فشاری که برای پوشیدن آن روی او است، دیگر برای خودش مسئله‌ای وجود ندارد و به این ترتیب رفتار عصیان‌گرانه‌ی کسی که صرفا از پوشیدن کفش امتناع می‌کند در او دیده نمی‌شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *