من از تو یاد نخواهم گرفت

هربرت کول

ترجمه‌ی شقایق بهرامی

سال‌ها پیش یکی از دانش‌آموزان کلاس پنجمی‌ام به من گفت که پدربزرگش، ویلفردو، یاد نمی‌گیرد انگلیسی صحبت کند. او گفت «هر چقدر هم تلاش کنی، ویلفردو تمام کلماتی را که سعی کرده بودی یادش بدهی پس می‌زند و تو را وا می‌دارد با او اسپانیایی حرف بزنی». وقتی بالاخره با پدربزرگش آشنا شدم به اسپانیایی از او پرسیدم آیا می‌توانم به او انگلیسی یاد بدهم یا نه. او خیلی صریح به من گفت که نمی‌خواهد یاد بگیرد. گفت می‌ترسد اگر مثل بقیه بزرگسالان وا بدهد و با بچه‌ها انگلیسی حرف بزند، نوه‌هایش هرگز اسپانیایی یاد نگیرند. گفت که آن‌وقت هرگز نخواهند فهمید «چه کسی» بوده‌اند. در پایان گفتگویمان او مصرانه تکرار کرد که هیچ‌چیز نمی‌تواند او را مجبور کند انگلیسی یاد بگیرد، که اگر بچه‌ها زبان مادری‌شان را از دست بدهند، خانواده‌ها و فرهنگ‌ها نمی‌توانند دوام بیاورند؛ و سرانجام گفت که آنچه دیگران می‌خواهند شما یاد بگیرید، گاه می‌تواند نابودتان کند.

درباره‌ی حرف‌های ویلفردو با تعدادی از دوستانم صحبت کردم، و آنها گفته‌های او را یا پوششی بر ترسش از تلاش برای یادگیری انگلیسی و یا شکست او در این کار دانستند. اما این تفسیر نشان‌گر عدم احترام به توانایی ویلفردو در تصمیم‌‌گیری برای آن چیزی است که مناسب یادگیری خود و نوه‌هایش می‌داند. با نسبت دادن شکست به ویلفردو و با به رسمیت نشمردن فقدانی که خانواده‌اش با یاد نگرفتن اسپانیایی تجربه خواهند کرد، یک مسئله‌ی فرهنگی را به مسئله‌ای روانشناسانه‌ و شخصی تبدیل می‌کنیم؛ به عبارت دیگر امتناع عامدانه از یادگیری را به جای ناتوانی در یادگیری می‌گیریم.

من درباره‌ی امتناع آگاهانه‌ی ویلفردو از یادگیری انگلیسی بسیار فکر کرده‌ام و همدلی شدیدی با تصمیمش دارم. من در خانواده‌ای تقریبا دوزبانه بزرگ شدم، در خانه‌ای مشترک بین والدینم (که در نیویورک متولد شده بودند) و پدربزرگ و مادربزرگم (که در بخش لهستانی ییدی زبانِ یکی از سکونت‌گاه‌های یهودی اروپای شرقی به دنیا آمده بودند). من می‌دانم که مواجهه با مسئله‌ی یاد نگرفتن و فروپاشی فرهنگ چگونه است. علاوه بر این، در طول سی سال تدریس بارها با یاد نگرفتن عامدانه مواجه شده‌ام و باور دارم که چنین یادنگرفتنی عموما و به شکلی فاجعه‌بار با شکست یا ناتوانی در یادگیری اشتباه گرفته می‌شود.

یاد گرفتن این که چطور یاد نگیرید، چالشی اجتماعی و ذهنی است؛ گاه لازم است سخت برایش تلاش کنید. کاری است شامل رد فعالانه، خلاقانه‌، و عامدانه‌ی حتی پرشورترین و به بهترین وجه طراحی‌شده‌ترین آموزش‌ها. کاری است که همه‌ی تلاش‌ها را برای ترمیم با شکست مواجه می‌کند و اساسا یادگیری را پس می‌زند. با کندوکاو در تجربه‌ی خودم از یادنگرفتن بود که شروع کردم به فهمیدن دنیای درونی دانش‌آموزانی که انتخاب می‌کنند آنچه را من خواسته‌ام یادشان بدهم، یاد نگیرند. بعد از گذشت این سال‌ها، من در امتناع آن‌ها از قالب‌بندی شدن در جامعه‌ای متخاصم طرف آنها را می‌گیرم و یادنگرفتن را در خیلی از موقعیت‌ها، عملی مثبت و سالم می‌پندارم.

قبل از اینکه به جزئیات بعضی یادنگرفتن‌های دانش‌آموزانم و راه‌های ظریفی که از آن طریق این کار را بخشی از عزت نفس و هویتشان کرده بودند بپردازم، می‌خواهم یکی از اولین تجربه‌های خودم را از یادنگرفتن و تعریفِ «خود» شرح دهم. من، با وجود این که از هنگام تولد موقعیت‌های بسیاری برای یادگیری داشته‌ام، نمی‌توانم ییدی صحبت کنم. والدین پدرم بیشتر اوقات ییدی صحبت می‌کردند، و از آنجایی که خانواده‌ی من چهارده سال از هفده سال اول زندگی من را طبقه‌ی پایین آنها زندگی می‌کردند، شکست من در یاد گرفتن ناشی از در معرض زبان قرار نگرفتن نبود. پدرم هم ییدی و هم انگلیسی صحبت می‌کرد و هیچ‌وقت نگفت که به من ییدی یاد نخواهد داد، همان طور که هرگز مرا مجبور به یادگیری این زبان هم نکرد. بنابراین، من آسیب روانی آموزشی‌ای هم در ارتباط با یادگیری ییدی نداشتم. تمام ماجرا به مادرم و خانواده‌اش برمی‌گردد. آنها به هیچ عنوان ییدی صحبت نمی‌کردند. ییدی یاد گرفتن به معنای این بود که من بخشی از گفتگوهایی شوم که مادرم از آنها کنار گذاشته شده بود. این طور نبود که من پدربزرگ و مادربزرگم و زبان آنها را طرد کرده باشم، فقط نمی‌خواستم در گفتگویی باشم مگر اینکه مادرم هم بتواند بخشی از آن گفتگو باشد. در اتحاد با او، من یاد گرفتم که چطور ییدی یادنگیرم.

در محیط زندگی من، در همه جا به جز مدرسه، زبان ییدی شنیده می‌شد. در خیابان، در خانه، در همه‌ی مغازه‌ها. یادگیریِ یادنگرفتن ییدی به این معنا بود که باید هر کلمه‌ی ییدی را که می‌شنیدم فورا فراموش می‌کردم. وقتی هم که کلمات در سرم می‌ماندند، باید از ایجاد هر گونه ارتباطی بین آن صداها با معنایی ممکن امتناع می‌کردم. وقتی کسی ماجرایی را به ییدی می‌گفت، باید با صدای آرام با خودم انگلیسی حرف می‌زدم یا زیر لب وزوز می‌کردم. اگر یکی از خویشاوندان به ییدی با من سلام علیک می‌کرد، با نگاه غیر قابل فهمی که برای این موقعیت‌ها تمرین کرده بودم جوابش را می‌دادم. ضمنا به خاطر دارم که یاد گرفته بودم روی اجزای صوتی کلمات تمرکز کنم و به این ترتیب معنا و مقصود گوینده را خاموش کنم. در انجام این کار، به خودم اجازه می‌دادم جریان احساسی مکالمه را دنبال کنم بدون این که بفهمم دقیقا چه می‌گویند. من داشتم دقیقا برعکس کاری را می‌کردم که در ابتدای کار از زبان‌آموزان انتظار می‌رود: بخوان و معنای اصلی را دریافت کن و روی چگونگی حروف و صداها حساسیت به خرج نده. من از صداها استفاده می‌کردم تا معنا را فیلتر کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *