بعدا مشخص شد که اکمیر درواقع نیازی به اصل مدرک نداشت و سیتی کالج اشتباها به او نامه داده بود. اما او با آن دست رد که به سینهاش زده بود کاملا سرخورده شده بود، ترسیده بود که برای مخالفت با جنگ به زندان بفرستندش، و به نظر من احساس میکرد جایی که تمام عمرش را صرف پاکسازیاش کرده بود، موردتجاوز قرار گفته و دستنیافتنی است. بعد از آن دیگر او را زنده ندیدم. آن شب، تا جایی که موفق شدهام به خاطر بیاورم، اکمیر به محلهی قدیمیاش برگشت، به چند نفر از دوستانش برخورد، و در نهایت پایش به اتاق اورژانس بیمارستانی همان نزدیکی رسید؛ جایی که در آن به خاطر اوردوز هرویین درگذشت؛ قربانی دیگری از آنچه تمام عمرش را صرف یادنگرفتنش کرده بود.
مبارزه برای حفظ تمامیت و امید، ممکن است همیشه کلید بقا در شرایط ظالمانه نباشد. تقلید از ظالمان و تلاش برای اینکه خودت را بخشی از جامعهشان کنی ممکن است بهتر کار کند. گاهی، بقا یعنی غرورت را زیر پا گذاشتن و عزت نفست را رها کردن. وقتی هیچ جنبش بزرگمقیاسی برای آزادی وجود ندارد، راههای جایگزین اکمیر یعنی مقاومت و عصیان، انتخابهایی منفرد و خطرناک هستند. بعضی دوستان اکمیر همان افراد خشن، عصبانی و خطرناکی شدند که جامعهی سفیدپوستان تصور کرده بود بشوند. آنها تا مدتی پیروز خیابانها بودند اما در نهایت برای نابودی خودشان آماده میشدند. دیگران، همان کاری را کردند که معلمان و رئیسانشان گفته بودند، و موفق شدند خودشان را در گوشه و کنار جهان سفیدپوستان جا بدهند. اکمیر یکی از کسانی بود که از رها کردن عزتنفسش خودداری کرده بود، و اجازه نداده بود تنفر از خود و دیگران او را فرا بگیرد. یادنگرفتن تفکر سفیدپوستانه قدرتی بود که او را در ارتباط با معلمانش به دردسر انداخت، و همچنین در برابر کسانی که برایشان کار میکرد، و بعضی از دوستان خودش که با وجود این که تمامیت و مقاومت او را میستودند، احساس میکردند او زیادی خیرهسر و بیش از حد مصالحهناپذیر است. او بیدلیل و در ناامیدی مرد، اما تا جایی که من میدانم، زندگیاش بسیار شرافتمندانه و مرگش فقدانی عظیم بود.
در طول سالیان، باور کردهام خیلی از جوانانی که در مدارس شکست میخورند، به همان دلایل اکمیر این گونه میشوند و خیلی از استراتژیهایی را که او به کار میگرفت استفاده میکنند. خاطرم هست که به دیدن یکی از دوستان معلمم در سن آنتونیو، تگزاس، رفته بودم تا به او کمک کنم نژادپرستی ضد آمریکای لاتینیها در مدارس دولتی محله بریو، گتوی آمریکای لاتینیها، از بین برود. معلمان لاتینی کمی در مدارس بریو بودند و هیچ مدیر لاتینی در آنجا وجود نداشت. خیلی از مدیران، کارکنان بازنشستهی قرارگاه نیروی هوایی رندالف در همان نزدیکی بودند و برخوردی غیردوستانه و سرمایهدارانه نسبت به دانشآموزان و جامعهی محلی داشتند. یکی از گروههای محلی از من خواست به عنوان یک نفر از بیرون، که البته لاتینی هم نبود، از بعضی کلاسها دیدن کنم و کارگاههایی برگزار کنم که در آن در مورد نمودهای مشخص نژادپرستی در مدرسهشان صحبت کنیم. در یک مدرسهی راهنمایی از من دعوت شد یک کلاس تاریخ را مشاهده کنم که معلم آن کلاس اعلام کرده بود برای کار با این گروه از دانشآموزان –که همه لاتینی بودند- احتیاج به کمک دارد. معلم یک نسخه از کتاب درسی را به من داد و من انتهای کلاس نشستم و درس را دنبال کردم. عنوان درس این بود: «اولین مردمانی که در تگزاس ساکن شدند». معلم خواست یک نفر داوطلب شود و متن را بخواند و کسی پاسخ نداد. بیشتر دانشآموزان پشت میزشان فرو رفته بودند و هیچ کس مستقیم به معلم نگاه نمیکرد. بعضیها به جایی در هوا خیره شده بودند و بعضی دیگر لبخند یا دهنکجی ردوبدل میکردند. معلم درخواست توجه نکرد و خودش شروع به خواندن نمود. متن این طور شروع شد: «اولین مردمانی که در تگزاس ساکن شدند از نیوانگلند و از جنوب آمدند…» دو تا از پسرها در ردیف عقب، دستشان را روی چشمشان گذاشتند، تعدادی نخودی خندیدند و عدهای هم شروع به زمزمه کردند. دستی بالا پرید و یکی از دانشآموزان گفت: «ما چی هستیم؟ حیوانی، چیزی؟» معلم جواب داد: «این چه ربطی به متن دارد؟» بعد هم تصمیم گرفت که درس را تمام کند و مرا به عنوان یک بازدیدکننده که در زمان باقیمانده کلاس را اداره میکند، معرفی کرد و از اتاق بیرون رفت. من نمیدانم که آیا او از قبل برنامه داشت چنین کاری کند و اجازه بدهد من در مواجهه با دانشآموزان شکست بخورم، یا این کار را تحت عصبانیتش از مشاهده شدن در چنان موقعیتی انجام داد. انگیزهاش هر چه که بود، از اتاق بیرون رفت و من آنجا با دانشآموزان تنها ماندم. به جلوی کلاس رفتم، همان جمله را دوباره خواندم، و از دانشآموزان خواستم اگر این جمله را باور دارند دستشان را بلند کنند. تعدادی از آنها توجهشان جلب شد، و همینطور که ادامه میدادم با تردید به من نگاه میکردند. ادامه دادم: «این دروغ است، بیمعنی است. در واقع، من فکر میکنم این کتاب نژادپرستانه و توهینی به همهی افراد این کلاس است.» کلاس ساکت شد و همان دانشآموزی که خطاب به معلم به سخن آمده بود پرسید: «واقعا اینطور فکر میکنید؟» گفتم که همین طور است، و بعد او گفت: «خب، راستش این است که خیلی بیشتر از این کتاب، نژادپرست این اطراف هست.»
چند نفر دیگر از دانشآموزان سرشان را به علامت تایید تکان دادند، و بعد کلاس ساکت شد. انتخاب با من بود که با آن چیزی که خودم بابش را باز کرده بودم ادامه دهم یا این مکالمه را تمام و از معلم حفاظت کنم. من تصمیم گرفتم ادامه دهم، و گفتم که معلمشان را نمیشناسم اما در این مدت بسیار بیشتر از یک نفر معلم نژادپرست دیدهام که باید توسط بچهها و والدینشان از مدرسه بیرون انداخته شوند. من اضافه کردم که واضح است این کتاب نژادپرستانه است، نژادپرستیاش آنجا جلوی چشم همه بود، اما برای من سوال است که آنها چطور نژادپرستی را در معلمشان تشخیص دادهاند. کلاس بحثی جدی و پیچیده را شروع کرد دربارهی راههای مختلفی که از آن طریق نژادپرستی خودش را در زندگی روزمرهی آنها در مدرسه نشان میدهد. همچنین موضعی را توضیح دادند که خودشان در این مواقع میگیرند تا هم در برابر نژادپرستی مقاومت کنند و هم از مدرسه بیرون انداخته نشوند. نتیجه، یادنگرفتنی تمامعیار و مشارکتی بود. آنها نمرههای بدی را که نتیجهی یادنگرفتن بود به ازای دفاعی منفعلانه از تمامیت شخصی و فرهنگیشان میپذیرفتند. این کلاسی بود متشکل از شکستهای مدرسه، و احتمالا آن طور که من آن موقع و حتی الان فکر میکردم و میکنم، مخزنی برای رهبری مثبت و هوش در نسل آن بچهها.