این کلمات حدود شصت سال پیش، در آمریکا، و توسط مردی سیاهپوست نوشته شدهاند. تکاندهندهترین وجه خواندنش برای من، زنی در ایران، شصت سال بعد، این است که هنوز کلمهبهکلمهاش نه به لحاظ تاریخی بلکه به عنوانی واقعیتی حاضر قابل فهم است. «سرکوب» و «تبعیض» به همان اندازه که واقعیاتی تاریخی هستند، قصهی حال حاضر جهان به هزار و یک روایت است.
«این کشور بیگناه تو را در یک گتو میگذارد؛ جایی که میخواهد همانجا جان بدهی. اجازه بده دقیقتر بگویم منظورم چیست، چون اصل موضوع همین جا است… از مرزهای خواست و آرزوی تو انتظار میرفت که برای همیشه مشخص شده باشند… تو قرار نبود که ممتاز بودن را بخواهی: از تو انتظار میرفت با میانمایگی کنار بیایی… میدانم که هموطنان تو با من در این باره موافق نیستند و میشنوم که میگویند «اغراق میکنی»… حرف هیچکس را مطلقا قبول نکن، حتی حرف مرا، اما به تجربهات اعتماد کن.»
آنچه بالدوین در این نوشته سعی دارد بگوید -مشخصا تاکیدی که روی عشق ورزیدن و اهمیت باورها دارد، و تعبیرش از چگونگی وقوع امکان آزادی- برای من به عنوان معلم عمیقا راهنما بوده است.
سیاهچال من لرزید
(نامهای به برادرزادهام)
جیمز بالدوین
ترجمهی شقایق بهرامی
جیمز عزیز،
این نامه را پنج بار شروع کردهام و پنج بار پارهاش کردهام. مدام صورتت جلوی چشمم میآید، که همان صورت پدر تو و برادر من است. تو هم مانند او سرسخت، تیره، آسیبپذیر و دمدمی هستی؛ با تمایلی مشخص به جروبحث کردن، نمیخواهی کسی تو را ضعیف بداند. از این جهت ممکن است شبیه پدربزرگت باشی، مطمئن نیستم، ولی هم تو و هم پدرت بیشک حداقل از نظر ظاهری شباهت غریبی به او دارید. البته، او مرده است و تو هرگز ندیدیاش. زندگی افتضاحی داشت. سالها قبل از اینکه بمیرد شکست داده شده بود، چون ته دلش، آنچه را سفیدها دربارهی او میگفتند باور کرده بود. این یکی از چیزهایی است که او را آن همه مذهبی کرد. مطمئنم پدرت چیزهایی در این باره به تو گفته است. نه تو و نه پدرت هیچ تمایلی به مقدسات ندارید. تو واقعا از عصر دیگری هستی؛ بخشی از آنچه که روی داد وقتی سیاهان سرزمین را ترک کردند و به جایی آمدند که فریزیر۱ “شهرهای نابودی” مینامد. تنها اگر باور کنی واقعا همانی هستی که دنیای سفیدان یک سیاه را به آن میشناسد، است که میتوانی نابود شوی. این را به تو میگویم چون دوستت دارم، و لطفا هیچوقت فراموشش نکن.
من هر دوی شما را از ابتدای زندگیتان میشناسم؛ پدرت را در آغوشم و روی شانههایم این طرف و آن طرف بردهام، او را بوسیدهام و پس گردنی زدهام و نگاه کردهام که چطور راه رفتن یاد میگیرد. نمیدانم کسی را از گذشتهای این همه دور میشناسی یا نه؛ اگر کسی را مدتی تا این حد طولانی دوست داشته باشی، اول به عنوان یک نوزاد، سپس یک کودک و بعد یک مرد، دیدی کاملا متفاوت به زمان، رنج انسانی و تقلا خواهی داشت. دیگران نمیتوانند آنچه را بیینند که من هر بار در صورت پدرت مینگرم، میبینم؛ صورت امروزش انگار تمام صورتهایی است که روزی از آن او بودهاند. وقتی میخندد من انباری را به خاطر میآورم که پدرت به یاد ندارد و خانهای را که او از یاد برده و در خندهی فعلیاش صدای خندههای کودکیاش را میشنوم. وقتی دشنام میدهد او را به خاطر میآورم که روی پلههای انبار زمین خورد و به گریه افتاد و با رنج، اشکهایش را به یاد میآورم که دستهای من یا دستهای مادربزرگت به آسانی آنها را پاک کردند. اما کسی نمیتواند آن اشکهای نامرئیای را پاک کند که او امروز میریزد؛ آن اشکها که در خندههایش به گوش میرسند، در حرف زدنش و در آوازهایش. من میدانم که جهان با برادرم چه کرده است و او چطور، لببهلب، جان به در برده است. و چیزی را میدانم که بارها بدتر از این است و تقصیر را گردن کشورم و مردم کشورم میدانم، گناهی که به خاطر آن نه من، نه زمان و نه تاریخ هرگز آنها را نخواهیم بخشید؛ اینکه آنها صدها هزار زندگی را نابود کردهاند و نابود میکنند و این را نمیدانند و حتی نمیخواهند بدانند. هر کس میتواند باشد، پس هرکس باید بکوشد تا بشود؛ سرسخت و اندیشمند نگران نابودی و مرگ، زیرا که این همان چیزی است که بیشتر افراد بشر از نخستین بارهایی که دربارهی آدمی شنیدهایم، در آن بهترین بودهاند. (و البته به یاد داشته باش که بیشتر افراد بشر همهی آنها نیستند.) اما روا نیست که بانیان این انهدام، بیگناه شناخته شوند. همان بیگناهی است که تقصیر را شکل داده.
حالا، همنام عزیز من، این مردم بیگناه و خوشنیت، هموطنانت، باعث شدهاند تو تحت شرایطی نه چندان متفاوت با آنچه چارلز دیکنز در لندن بیش از صد سال پیش توصیف میکند، متولد شوی. (من صدای هماهنگ آن بیگناهان را میشنوم که فریاد میزنند «نه! این حقیقت ندارد. چقدر بیانصاف و تلخی.» اما من دارم این نامه را به تو مینویسم، تا به تو چیزی دربارهی این بگویم که چطور با آنها تا کنی، چون بیشتر آنها حتی هنوز نمیدانند که تو وجود داری. من شرایطی را که تو در آن به دنیا آمدهای میشناسم، چون آنجا بودهام. این هموطنانت آنجا نبودهاند و هنوز هم موفق نشدهاند آنجا باشند. مادربزرگت هم آنجا بود، و تا به حال کسی به او اتهام تلخ و بیانصاف بودن نزده است. به آن بیگناهان توصیه میکنم از او بپرسند. پیدا کردنش سخت نیست. هموطنانت حتی نمیدانند که او وجود دارد، هرچند او تمام عمرش برای آنها کار کرده است.
خب، تو به دنیا آمدی، تقریبا پانزده سال پیش بود: و با وجود این که پدر و مادر و مادربزرگت -که به خیابانهایی نگاه میکردند که تو را از میان آنها با خود میبردند، که به دیوارهایی مینگریستند که تو را به میان آنها آورده بودند- همه نوع دلیلی داشتند که بسیار اندوهگین باشند، این گونه نبودند. چون این تو بودی، جیمز بزرگ، همنام من –تو بچهی بزرگی بودی، من نبودم- چون حالا تو بودی: تو بودی تا دوست داشته شوی. دوست داشته شوی، بچه جان، شدید، به یکباره، و تا ابد، تا در مقابل دنیای بیعشق مقاوم شوی. به خاطر داشته باش: میدانم که امروز چطور به چشم تو سیاه میآید. آن روز هم به نظر روز بدی میرسید، بله، ما داشتیم میلرزیدیم. ما هنوز هم از لرزیدن بازنایستادهایم، اما اگر یکدیگر را دوست نمیداشتیم هیچکدام از ما دوام نیاورده بود. و حالا تو باید جان سالم به در ببری، چون ما تو را دوست داریم، به خاطر فرزندانت و به خاطر فرزندان فرزندانت.