روزهای آخر شهریور بود و داشتم کلاس را آمادهی حضور بچهها میکردم. کتابخانه و کمد وسایل را چیده بودم. برای گلدانها جا پیدا کرده بودم. حتی دور ساعت کلاس، روی دیوار، تقسیمبندی زنگهای مدرسه را علامت زده بودم و همکارم برای هر قسمتش طرحی کشیده بود. نام هر دانشآموز با روبانی به تابلوی سمت راست ته کلاس آویزان بود. یادم میآید که ایستادم رو به کلاس خالی و صندلیهایی که مناسب برنامهی ساعت اول چیده شده بود، و برای لحظهای ترسیدم.
هنوز خیلی چیزها آماده نبود. خیلی از طرح درسها، روالها، سازوکارها. همیشه ترجیح میدهم با برنامهای تا جای ممکن کامل وارد ماجرایی شوم. بعد به فراخور موقعیت اگر لازم بود کل برنامه را هم زیر و رو میکنم، اما دوست دارم در هر موقعیت برنامهای باشد که بتوانم آن را دور بریزم. در آن لحظه، در حضور بیست و پنج صندلی خالی که به من خیره شده بودند، میدانستم که هنوز خیلی چیزها آماده نیست.
چشمم به تابلوی سمت چپ ته کلاس افتاد که برای کارهای روز اول بچهها خالی گذاشته بودمش. در برابر تابلوی سمت راست با کارتهای اسمی که همهجایش را پوشانده بودند، خالی بودنش زیادی به چشم میآمد. نگاهم روی گوشهی بالای سمت چپ تابلو متوقف شد؛ جایی آن قدر گوشه و آنقدر بالا که احتمالا قرار بود همیشه خالی بماند. این همه چیز برای بچهها در کلاس گذاشته بودم، آن تکهی کوچک قطعا میتوانست برای من باشد.
یک کاغذ آبی برداشتم و رویش نوشتم:
«همهاش که نباید نشست و فکر کرد. راه که بیفتیم ترسمان به کلی میریزد…»
گوشهای از کاغذ هم ماهی سیاه کوچولویی را از روی دست فرشید مثقالی کشیدم.
این کلمات الهامبخش ماهها روی تکه کاغذ کوچکی به دیوار یکی از کلاسهای محبوبم در دبیرستان بود. در سرگشتگی نوجوانی بارها چراغ راه من شده بود، و حالا دوباره از دل سرگشتگیها سر بر آورده و راه را نشانم میداد.
*
این صفحه هم هنوز خیلی کار دارد. فکر خیلی جاهایش را نکردهام. برایش آنطور که عادت دارم، برنامهی کاملی ندارم. با این حال، میدانم چه نمیخواهم باشد و بعضی چیزهایی را هم که میخواهم باشد میدانم. در تاریکی روزهای غریب بهار ۹۸، دور از دیدار زندگیبخش و هرروزهی بچهها، در نوری که یک بار دیگر ماهی سیاه کوچولو روی مسیر میاندازد، شروع میکنم.
سلام.